31

درحال گذر از 30 سالگی ام. 

یک روز که حال داشتم باید دانه به دانه مو به مو  بگویم این شش سال چی شد.

و من همه‌ی تقصیرها را گردن می‌گیرم.

بخاطر خالیِ توی قلبم

اینهمه روز که بی وبلاگ گذشت، خیلی درد داشت. بی همه ی آن عاشقیت ها، غُر زدن ها، مُرده باد و زنده بادها…

دیوونہ خونہ ے من با همه ی متعلقاتش اسباب کشی شد به اینجا

این ره که من می رفتم به قبرستان بود.

حالم را بهم می زد دانشگاه. دنیای آقای فلانی و خانم فلانی. آدمها چسبیده بودند دنبال اسم خاندانشان، بعد از جنسیتشان! 

من 7 سال الکی الکی خانم طاهری بودم.

"دیوونه خونه ی پردیس" را برای این راه انداختم که اولین مواجهه ام با دانشگاه حکم آدمِ بدبخت بازنده ی بیچاره ای را داشت در آغلی که مشتی گاوچران مست نشسته بودند پشتِ جا استادی اش نفهمی شان را تزریق می کردند به آدمها. اسمش را هم با تواضع گذاشته بودند "پردیس"، یعنی بهشتِ علم و دانش مثلا. نه اینکه از عقده ی اسمم که صدیقه بود این اسم را بگذارم روی وبلاگم.

دانشگاه هرمزگان قبرستان آمال و آرزوها و آینده و همه ی زندگی ام بود. خیلی تلاش کردم دوستش داشته باشم. با همه ی کثیفی و لجنیِ آدمهای داخلش. خیلی جان کندم تا استادهای گاوچرانم را بفهمم که هر بلایی مجاز بودند سرت می آوردند، فقط برای اینکه دلت نمیخواست مجیزشان را بگویی.

دانشگاه همه ی نشاط و جوانی ام را از من گرفت. ذوق و شوق و استعداد و هیجان و شورم برای نوشتن و کشف و لذت بردن از سومین دهه ی زندگی ام لابلای ترس و اضطراب و نفرت از مرفولوژی فلان گیاه و اثبات فلان فرمول خفه شد.

شرح دادنِ همه ی این 7 سال آدمِ الکی خوش میخواهد و روده ی دراز. که اقلا یادآوریِ گذشته ها خاطرِ خوشش را ناخوش نکند. این صفحه ی بنفش را بی نهایت دوست دارم. اما فکر کردن به اینکه استارتِ زنجره ی این دیوانه خانه ها برای چه خورد، و بعدترش چی سرم آمد عصبی ترم میکند. همه ی این چند روزی که اینجا ننوشتم یک چیزِ گنده کم داشتم.

کم آورده ام.

همانقدر که پارسال همین موقع، با انصرافم از دانشگاه مخالفت شد و عین همان آدمِ بدبخت بازنده ی اولِ پست، نشستم چارزانو خلوت ترین جای دانشگاه و زار زار گریه کردم به حال همه ی سالهایی که دانشگاه و آدمهای گُهش به لجن کشیدندش و حاضر نبودند رهایم کنند به این سادگی ها. ترم آخری ها را منصرف نمیکنند از تحصیل. اعدامی ها را هم خودکشی نمیکنند دمِ مرگ. تا لذت به دار کشیدنشان را از دست ندهند.

باز کم آورده ام. به مویی بند است حال و روز این روزهام.


الان که همه چیز دارد تمام می شود عین دختربچه ی 17-18 ساله ای که یهو ولش کرده اند توی دنیای عجیب غریب آدم بزرگها، گیجم. نمیدانم از کجا شروع کنم. همه ی این 7 سال را چطور جبران کنم. توی این 7 سال هیچ دوستی نداشته ام. کلی کار دارم. کلی دوست باید پیدا کنم. مزرعه ی تمساح هایم را راه بیندازم. بروم دنبال عکاسی. تا می توانم فیلم ببینم و کتاب بخوانم. قصه های نیمه کاره ام را بنویسم. قدم بزنم. روانشناسی بخوانم. با آدمها معاشرت کنم. مهربان تر باشم. با کودکانِ کار بروم پیک نیک. با بچه های سرطانی نقاشی بکشم. برای پیرمرد پیرزنها قصه بگویم. بلد شوم بی استرس و نفرت زندگی کردن را. وبلاگ بنویسم. بی هیچ وامی از هیچ دیوانه خانه ای. اسمش را هم بگذارم صدی دات کام

من چیز عجیب غریب سختی از شما نمیخواهم. فقط میشود دست مرا ول نکنید؟ می شود اینجا باشید؟ میشود وقتی کسی پرسید "چه خبر؟" جلوی گریه ام را بگیرید؟

چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من


اینجا را خیلی ها می خوانند. بنابراین نمیتوانم مثل سابق خودِ راستکی ام باشم. نوشتن از آدمهای سیاه، فقط خودم را سیاه تر نشان می دهد. نشستن پشت مانیتور و حرف زدن از ناملایمات و دل پریشانی ها، از آدم یک دختر قوی نمی سازد. ریز ریزترش میکند.
مشکل من، زندگی بین آدمهایی بود که ظرفیت چنین چیزی را در خود نداشتند. من توی وبلاگم به شکل باورنکردنی ای خودم بودم.
راستش را بخواهید دیگر از شنیدن تهمت و توهین خسته شده ام. از لج کردن با آدمها خسته شده ام. از دری وری شنیدن و به روی خود نیاوردن خسته شده ام. از دست و پا زدن توی لجن و کثافتی که 6 سال داخلش بوده ام خسته شده ام. از اینکه سفره ی دلم را برای هر کس و ناکسی باز کردم و الان هیچ حس نگفته و راز مگوئی برایم باقی نمانده خسته شده ام. از اینکه فقط خواجه حافظ شیرازی آرشیوم را نجویده و بالا نیاورده توی رویم خسته شده ام. از اینکه اینقدر از آدمهای دور و برم متنفرم خسته شده ام.
همه ی تنفر من از آدمها وقتی شروع شد که تصمیم گرفتم چیزی توی خودم نریزم. به رفتارهای غیر انسانی شان فکر کنم و توی وبلاگم ازشان حرف بزنم شاید خالی شوم از بارِ سنگینِ حرف و حدیثهایی که به خدا نمیدانستند چقدر تحملش برایم سخت بود. هیچ اتفاق خوشایندی نیفتاد. به قول هادی، بُعدِ فردی ام را قربانی بُعدِ اجتماعی ام کردم. حتی تحملش هم آسان تر نشد.
نشد. خواستم. نشد.

به خدا این خانه از اول سیاه نبود. سیاه شد.
این آخرین پست این وبلاگ بود.

کاری به کارِ ما ندارد
این زندگیِ لعنتی
فقط وقتی خسته می شود
کلاهش را بر سرمان می گذارد و
تخت
توی کفش هامان می خوابد

...

منبع: نامعلوم

سال سگی

فروردین: نوستالژی آدمهای گُهِ دور برم

اردیبهشت:  _گرگم و گله می برم... _چوپون ندارم، بیا ببر

خرداد: آدمها by default یک دیوار دراز قرمز نیستند.

تیر: من از اوناش نیستم.

مرداد: آشپزخانه ی مان سوخت.

شهریور: دلهای پاک راه افتاد رسما.

مهر: همستردار شدم. پوران و مموش را خریدم.

آبان: پوران زائید. 24 سالم شد.

آذر: بابابزرگ مرد. پائیز تمام شد. دلهای پاک ترکید.

دی: کم حرف، لِه و به مقدار زیادی درب و داغون. و یک دنیا دلتنگ بابابزرگ.

بهمن: نمایشنامه ام تمام شد. گلدان بازی م شروع شد.

اسفند: دلهای پاک دوباره راه افتاد. زندگی هر روز ترسناک و ترسناک تر شد...

آخر انتظار چه؟

دوباره امسال شد...

یَنی فردا این موقع سالِ دیگه س؟!

اگر تو آمده بودی بهار می آمد

زمانه با دل عاشق کنار می آمد...

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را

چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

ویرگول

با آدمِ تان باید زندگی کنید. دوست دختر دوست پسر بازی نه پسرها را مرد بار می آورد، نه از دخترها مادر می سازد. باید باهاش زیر یک سقف زندگی کنید تا بفهمیدش. بفهمید عاشق این است که درحال آشپزی ببیندتان. عاشق این است که در مناسبات اجتماعی از همه سَر ببیندتان، و هزار تا چیز ریز و کوچک و بی اهمیت دیگر که راه به دنیای هیچ دوست دختر یا دوست پسری نمی یابد. لفظِ حقیرِ "دوست دختر" را از روی گُرده تان بردارد. شرافتمندانه و علنی دوستتان بدارد. بهترین دوستِتان باشد، قبل از اینکه آدمِ تان باشد!

تاهل ذات شریفی دارد. من نه آدمهای متاهلی را که زنشان را میگذارند منزل پدرزن، یا شوهرشان را به هوای فعالیتهای اجتماعی می پیچانند و خودشان میروند دنبال الواتی و هرزگردی و کثافتکاری با رفقای مثلا اجتماعی شان میفهمم، نه آدمهای خیلی روشنفکری که شرط ورود به جمع روشنفکرانه ی شان این است که از هر قید و بند عاطفی و اخلاقی خودت را رها کنی، به اسم اوپن مایند بودن خودت را به لجن بکشی، به هیچی معتقد نباشی و از همه مهمتر، بلد باشی چطور استایل زندگی متاهل های همسن و سال ات را تحقیر کنی و یک هفته درمیان با دوستهای اجتماعی ات بخوابی.

پ.ن: مدتهاست از زندگی توی این شهر می ترسم. آدمهای ولنگ و واز می ترسانندم. آدمهایی که عارِشان میشود از کرامت، شرافت، تعهد، و هرچیزی که به برداشتِ من از انسانیت ربط داشته باشد.
باید جمع و جور کنم بروم جایی که زندگی را شدیدتر می خواهند...

نِیِستان را به آتش می کشانم...

تویِ پست کردنِ یادداشت های خاصِتان دست دست نکنید. بیات که شدند دیگر نمی شود پابلیش شان کرد.

.

.

.

این پست قرار بود یک یادداشت خاص برای یک آدم خاص باشد.

بارِ گناهتان را تنهایی به دوش بکشید. مرد باشید جان مادرتان

یک سال و نیم اینطورها باهام قهر بود. یعنی قهر ها!

اخم و تخم میکرد، راه براه حالم را میگرفت، کم محلی میکرد، میفرستادم دنبال نخودسیاه... خلاصه نهایت بدجنسی را بجا می آورد. هیچ وقت دلم نخواسته بود بدانم چه مرگش است. پوست کلفت شده بودم. اینهمه آدم بی دلیل قهر کردند باهام، این هم روش.

امروز نشسته بودم تو اتاق کارش داشتم غرغر می کردم که رئیس دانشکده چرا اینقدر گیر است. یهو برگشت گفت "ازت دلخورم." گفتم "بعدِ اینهمه وقت الان یادتان آمده مهندس؟" گفت "سه ترم پیش بدجوری زیرآبم را زدی. گران تمام شد برام." خونسرد و بی تفاوت تو روش درآمدم که "اگر حتی یک درصد پیش خودتان اطمینان داشتید کارِ من بوده و حق با شماست، همان سه ترم پیش مثل مرد تو روم می ایستادید بهم میگفتید. نه الان، بعدِ اینهمه وقت"

بعد براش توضیح دادم که آدمهای ترسو، دعویه شان را میگذارند برای وقتی که آبها از آسیاب افتاد. چون با خودشان که رودرواسی ندارند. میدانند حق با طرف مقابل است. بنابراین کینه ی شتری بی دلیل شان را توی دلشان نگه میدارند تا با مقصر دانستن بقیه، خشم شان کنترل شده باشد. اقلا یک کسی باشد فحشِ گندی را که خودشان بالا آورده اند را تحویلش دهند و طرف بی اینکه روحش خبر داشته باشد، حق اظهارنظر و دفاع هم نداشته باشد.

اینجورها بود که آشتی کردیم! بعدِ یک سال و نیم

بارالها

این چه وضعشه؟

ناخوش احوال دیده اید؟

حالِ الانِ ماست...

Being a Single, is Being Princess!

خوبی Single بودن به این است که علاوه بر اینکه آدمِ خودتی، دمِ ولنتاین و سپندار مزگان و کلا این قرتی بازیها، کلی کادوهای خوشگل خوشگل از هر طرف حواله ات می شود بی اینکه مجبور باشی به کسی جواب پس بدهی یا تعهد خرکی (و پشت سرش زیرآبی) به کسی داشته باشی.

کلا Single بودن اگر به بی بند و باری و بی جنبگی ختم نشود چیز باحالی است.

دنیای مجازی را دوست دارم. ابهت آدمهایی را برایم شکانده که خیلی غول بودند برام قبلن ها. انگار آقای اینترنت همه را به صف کرده چیده باشد کنار هم. مرزی در کار نیست. آدم ات  با یک کلیک توی مُشتت است. من کجا می توانستم پورج و آیه و فرشید و سرور را یکجا داشته باشم؟

کلا روزگار غریبی ست نازنین. و ما همچنان بر این باوریم، که "زندگی بدون وبلاگ، یک چیز گنده کم دارد..."

اصلا چرا کشاورز شدم؟

یک گل تخم مرغی خریده بودم، مامان گیر داده بود که "بدبخت این بادمجونه، انداختن بهت." لابد بچه بادمجان ها زرد و گردالی اند من نمی دانم.

به این آقاهه میوه فروشیه میگویم "الان که فصل کاشت توت فرنگی نیس، بوته ش رو آوردین واسه فروش." اخم میکند که "منِ میوه فروش بهتر میدونم یا تویِ..." باید جفت پا توی صورتش می آمدم که "یا منِ مهندس کشاورز؟؟؟"

عطاریه یک مشت آت آشغال ریخته بود روی پیشخوان به اسم آلئوورا می فروخت. یک کلمه درآمدم که "حاجی اصلِشم بیارین بد نیس. اینا رو ندین دست زن و بچه ی مردم، وجدان درد نمیگیرین شما؟" قاطی کرد که "یعنی تو می فهمی من نمی فهمم؟"

فلفل زینتی خریده بودم برای روی اوپن. آقاهه گلفروشه محض خودشیرینی پراند که "این فلفل ها رو میشه خورد. واسه قشنگی هم خوبه." حالا یک کلمه بیا بگو "برادر مـــــــــــــــــــــــــــــن، تو خوب، تو حرفه ای، تو اینکاره. فلفل زینتی که دیگه از اسمش پیداس، زینتیـــــــــــــه. این میوه ش سمیه. نکن برادر من. با جون مردم بازی نکن. این اراجیف چیه می پرونی؟" چنان نصفت میکنند از وسط، انگار پای خوار مادرشان را کشیده ای وسط. جایش بود، اما هیچی نگفتم. پول یارو را دادم گلدانم را برداشتم.

اصلا چرا کشاورز شدم وقتی هیچ عطار و بقال و چغالی و حتی ننه بابای آدم حاضر نیستند کنار بیایند با این قضیه؟ چرا سبزیکاری و میوه کاری و گیاهان داروئی و گلکاری و کوفت و مرض خوانده م، وقتی قرار است آخرش بنشینم نمایشنامه ی کودکانه بنویسم؟

چرا فقط و فقط به خاطر زور و اجبار و اصرار زیرپوستی مامان بابام این کشاورزی لعنتی را تا اینجایش ادامه دادم که دست آخر بنشینند غرش را بزنند بعدِ 12 ترم بگویند "خوب چرا از همون اول نرفتی سراغ نوشتن، یا هرچی دوس داری؟!!!!!"

مامان جان، بابا جان

به خدا اگر اجازه داشتم این 12 ترم یک کم، فقط یک کم خودم باشم...


باران بارِ سه چار روزِ پیش، هرچی خسارت به بار آورد، خوش به حالِ گلدانهای من شد. گل تخم مرغی ام هم گل داد هم بچه. انارم که خشکِ خشک شده بود ازش قطع امید کرده بودم جوانه زده به چه خوشگلی. ایمان میاوری به خدا. گیلاس مجلسی هایم جان گرفته اند. قلمه های حسن یوسف و شمعدانی ام ریشه دار شده اند. شفلرای خوشگلم رنگ و روش باز شده. شاخ گوزنی و آلئوورا و دیفن ام هم از تو راه پله با حسرت باران را بو می کشیدند. 

مامان می گوید بادِ باران خورده هم بخورد به کله ی شان، جان می گیرند. این را ولی هیچ جای هیچ کدام از جزوه هام ننوشته بوده اند.از نظر علمی ثابت نشده، اما به دلِ مامان افتاده که قاعده اش این است. و من اصلا برایم مهم نیست که استادهام چه می گویند، یا بقال و چغال و عطار و گلفروش و میوه فروش پایشان را از توی کفشی که به زور پایم کرده اند درنمی آورند. و اصلا برایم اهمیت ندارد که دغدغه های الانم هیچ ارتباطی به کشاورزی ندارد.

گلدان هام را قدِ نوشته هام دوست دارم. همین کافی است...


خدایاااا، یک نفس راحت بده بکشیم

ما یک حالی ایم الان، که یقین داریم حضرت فردوسی بعدِ سرودن شاهنامه هم قدِ الانِ ما اینقد خرکیف نبوده. اینها یعنی اولین تجربه ی جدی نویسندگی اینجانب الانه به ثبت رسید.

لعنتی چه روز بیخود و بی مناسبتی هم هست. حالا مثلا اگر 8/8/88 یا 9/9/99 یا یک روز تابلویی بود این نمایشنامه کودکانه هه یهو تبدیل میشد به صد سال تنهایی!

خَرِ دریایی ام آرزوست.

خدایا، این نمایشه بشه، اصن یک هیچ به نفع تو. خوب؟

ما تو این عوالم ایم الان

من مامانم نمایشنامه نویس بوده یا بابام آخه؟

یا چی؟

(اسمایلی عصبانی، اعصاب معصابم نداره. یونیسف و خارج و اینام نخواستیم اصن. این زندگی کوفتی ماهیا چیش به من آخه؟ به من چه ماهیا شبا که میخوابن قبلش مسواک میزنن یا جاش سیب میخورن؟)

این نمایشنامه هه تنها دلخوشی جدی م بود تو این ماههای اخیر. آقای یونیسف، من خیلی گناه دارم. شبها یکی درمیان خواب هشت پا و خَرِ دریایی میبینم. ایشالا که شیر مادرت حرامت بشود بخواهی بعدِ اینهمه کابوس و اینها، بچزانی ام. 

من نفرین هام میگیرد عجیب (شاهد دارم). پس فردا دفتر دستکت روی سرت خراب شد نیای خواهش تمناها...

مِستِر سین جون

یک وقتهایی هست در زندگانی، در اوجِ نداری، یهو یکی ناغافل چنان حالی به حالی ات میکند که یک کم ایمان می آوری که همانقدر که دنیا دار مکافات است، دارِ خیلی چیزهای خوب دیگر هم هست. این الاکلنگه هی بالا پایین می شود، اما pause نمی زند. کلا قاعده ی بازی همین است.

سین جوووووووووون
بنده ی خودت کردی من را با این بستنی های خانگی دستپخت خودت، و اینهمه مهربانی که چاشنی اش کرده ای. هیچ وقت چشم تو چشم نشو باهام. بگذار تو همان مخاطب مرموز وبلاگ من باقی بمانی، من هم همان آدم غرغروی دیوانه خانه.
بعدِ اینهمه جنگ اعصاب، الان بو شاتوت گرفته م، با طالبی، با زعفران ناب و پودر پسته، با وانیل و شکلات، با نسکافه، با یک بوی خوشمزه ی عجیب و غریب لای ایــــــــــــــــــنهمه مهربانی که به خرج دادی.
نمی فهممت سین جون. توی این دنیای کثیف پر از شاش و تف و گرد و غبار، اینهمه مهربانی را واقعا نمی فهمم.

هفتاد آرزو که دود شد...

الی خوابگاهی است. خبرها دیرتر از ما که بابا 24 ساعت چتر انداخته روی شبکه ی خبر و اینها، به گوشش میرسد.

دیشب sms داده که: "جدیدا جایی هواپیما سقوط کرده؟ یه چیزایی شنیدم."

من: ارومیه. هفتاد نفر مُردند.

الی: اگه من بمیرم جواب هوادارامو کی میده؟

...

امتحانهایش که تمام شد قرار است به خودش حال بدهد با پرواز بیاید خانه.

و من دارم به آن هفتاد آرزو که دود شد فکر میکنم.

هفتاد کلاس و درس و "فردا چه درست کنم برای ناهار"
هفتاد پیامکِ "وقتی نشست بی خبر نذار"
هفتاد برنامه‌ی ِ سفر ِ مشهد الرضا برای عید
هفتاد صدای زنگ در خانه و "آخ! یخ زدم! باز کن! منم"
هفتاد ساکِ پر از خستگی و مهر و هدایا که پاره شد
هفتاد "آه"، "آخ"، "خدایا مرا ببخش"
هفتاد زخم که دیگر دوا نداشت...
اینجا
وقتی تو ای وزیر و وکیل و رییس فلان و حضرت اجل
دیشب
در خواب ناز متن سخنرانی‌ آتشین و تکبیر به خواب میدیدی
هفتاد آتش به هفت هزار نیستان فتاده است
صبحت بخیر
نسکافه، شیر؟ تلخ یا با کمی شکر؟

سارا شریعتی

کجا بودم اینهمه وقت؟

دیشب خوابِ دلهای پاک را دیدم. یاد آن وقتها که توی هوای داغ شرجی دربدر دنبال خنزر پنزر بودیم برای بچه ها. دیشب ولی زیر بارانِ سردِ توی خوابم هِی دنبال یک چیزی می گشتم و پیداش نمیکردم. دست آخر دست خالی رفتم.

بچه هه بزرگ بود، بی سرپرست نبود، کور نبود، معلول نبود، بیمار نبود. و من گیج مانده بودم که اینجا چه خبر است؟

من را که دید زد زیر گریه گفت "کجا بودی اینهمه وقت؟ مگر گیرِ آن دوزار سه شاهی ای بودم که بی منت یا با منت می گذاشتید توی کاسه ی ننه بابایم؟ یا هدیه ی چِسان فِسانی باب طبع دلِ تنگم چشمتان را نگرفت جهت پیشکشی؟ کجا بودی اینهمه وقت لامذهب؟"

عین آدمهای بدبختِ کورِ علیلِ بیمار سرم را انداخته بودم پایین چشم توی چشم نشوم باهاش از خجالت. چشم توی چشمِ تَرَش...

بچه ی بزرگی که حرفهای قلمبه سلمبه میزد. بچه ی بزرگی که توی قالبِ (چه میدانم) کدام آدم بزرگی رفته بود تا با زبان آدم بزرگها حالی ام کند: "لامذهب، کجا بودی اینهمه وقت؟"


پ.ن: دلهای پاک، یک تشکلِ دِلی بود که آدمهای داخلش جانشان در می رفت برای خوش کردن دلِ هم و دلِ بقیه. یا اقلا اینطور وانمود می کردند...

آقای خدا

من چیز عجیب غریب سختی از شما نمی خواهم.

فقط می شود دست مرا ول نکنید؟

می شود اینجا باشید؟

می شود وقتی کسی پرسید "چه خبر؟" جلوی گریه ام را بگیرید؟

_ دوست جونم؟

_ جونم

_ "فلانی" خیلی مهربونه. همیشه دوسش داشتم. وختی مُردم اینا رو بهش بگو، خوب؟

_ خوب

من داشتم به قهقرا می رفتم٬ شما آیس پک خوران به دَدَر 

راه ما همان شب از هم جدا شد. 

ربطش را بزرگ تر که شدی می فهمی بعدن ها

چ ه ل

جای بابابزرگ را که بستند، عمه بزرگه تازه حالی اش شد که بی بابا شده. دیشب بی حال بغ کرده بود گوشه ی آشپزخانه چشمهاش سرخ، داشت یواش یواش اشکهای گنده میریخت روی چادرش، موقع همدردی مامان، که: "تا سرِ سال اینقدر گیج و منگی، هفت و چهل و چار ماه و ده روز هم نمی تواند زورکی بهت بقوبولاند بی بابا شده ای. سال که آمد رویش، دیگر بی خیال آمدنش می شوی. بی خیال تِق تِق عصا و وِزوِز سمعک و خش خش صدای پاش، رو سنگریزه های کف حیاط..."

عمه بزرگه همینجور اشک های گنده میریخت روی چادرش. مامان همینجور از درد بی بابایی میگفت. من همینجور نشسته بودم تو سرما پشت پنجره ی آشپزخانه می لرزیدم از سرما، زار میزدم برای همه چی، همه چی...