همکارم میگه: "این تویی!
صبح هایی که انگار از دنده چپ بلند شدی و دچار یاس فلسفی شدی و تازه یادت میاد که اصلا کارتو دوست نداری. میشینی پشت میزت این شکلی زل می زنی به کارهایی که باید امروز انجام بدی! خیلی که بخوای تنوع بدی به روزگارت، شیرین زبونی کنی که: هیشکی جز من نمیدونست امروز روز حجاب و عفافه!"
کاش خدا کمی پایین تر می آمد
دراز می کشیدم کنارش سرم را میگذاشتم روی پایش
دست میکرد لای موهایم باهم آواز عاشقانه میخواندیم
به هوای بوسیدنش نیم خیز میشدم
گردنش رژ لبی میشد
میخندید و میگفت: فدای سرت!
آبجی کوچیکه م فردا کنکور داره
هه
انگار همین دیروز بود که خسته و کوفته و له و درمونده با قیافه ی کوشولو و اخمالو و ناراحت واساده بود تو چارچوب در با لهجه ی لوس و بچه گونه ش غر میزد که: "از صب تو مهدکودک بودم تا 4 عصر. هیشکیم نیومد دنبالم. واقعا که!"
وای خدای من
انگار روی دور تند زده باشی این چند سال رو!