درد... سروده ی بنیامین جوادی

سهم ما از زندگی داغ دل مادر نبود

گریه ی بابا دلیلش، گاز اشک آور نبود

بر سر آزادگی یک مشت خاکستر نشست

رد یک باتوم تشنه، بر لب خواهر نشست

از دل سبز زمین مردانگی فواره زد

غیرت زا بی غیرتی ها بر رگش قداره زد

دشنه ی نیرنگتان با نام دین سر می برد

آسمان از جورتان پیراهن از تن می درد

سینه هامان آشنا با حرف ساطور و تفنگ

حرمت آیینه هامان خسته از کابوس سنگ

طرح خون بر بالش خواب کبوترهای ناز

لاله ها با یادشان اِستاده در حال نماز

نیست با آهوی چشمی وحشت از دندان گرگ

ضجه های مردمم را قصه کن مادربزرگ!

ظلم ظحاکان به ما حس شهادت می دهد

کوچه را با جوی خون مردم عادت می دهد

در دلم خورشید و در دستم قلم، مسلخ کجاست؟

غسل تعمیدم دهید این شور من بی انتهاست

قبل مردن با خلیج فارس پیوندم دهید

جرعه ای از آتش قلب دماوندم دهید

گرچه جسم مردمم افتاده ناحق بر زمین

روحشان آزاده ی آزاده شد زیر پوتین...


شاعر: بنیامین جوادی

لینک در بالاترین

تو دلتنگت را باش...

دلت که تنگ باشد، سیاست و حکومت و دولت و دنیا را با همه ی متعلقاتش واگذار میکنی به آنها که از نان شب واجبترشان است زورٍ بالای سرشان چپ است یا راست..

می خزی زیر پتو دلتنگی ات را میکنی.

مثل بچه ی آدم

آهای آقای جمهوری اسلامی

آقای جمهوری اسلامی

من هم سیاسی نبودم قبل از فاجعه ی خرداد  ۸۸

مجبور بودم ایرانم را با همه ی نامهربانی هایش دوست بدارم

اما گاهی نامهربانی ها فشار می آورند به چندجای آدم: شعور آدم، قلب آدم

شعور آدم که دستمالی بشود هرچقدر هم بخواهی خودت را بزنی به کوچه ی علی چپ نمی شود.

از بچگی توی گوشمان فرو کرده بودید که شما آینده سازان ایرانید. خرابش کردید که ما بسازیمش؟!

لج کردید

لج تر کردند

و دستی دستی خراب آباد شد ایرانی که سپرده بودید بسازیمش برایتان

آقای جمهوری اسلامی، شما شدیدا مرا زده کردید از همه ی چیزهای خوبی که روزی قولش را داده بودند و داده بودید. ما به حق طبیعی یک انسان آرامش میخواستیم، امنیت، آزادی و کمی احترام. شادی ای که قورت دادیم و همه اش گیر کرده لای گلویمان پیشکش. کودکی مان در جنگ تحمیلی، نوجوانی مان در جنگ داخلی، و جوانیمان در جنگ اعصابی که ساختند و ساختید گم شد.

بس است دیگر

خرابتر از این نمی شود


آقای جمهوری اسلامی

روراست باشید. اگر رای دادن چیزی را تغییر می داد، تا به حال غیرقانونی اش کرده بودید. قرار نبود خون از دماغ کسی بیاید. این را چطور باور کنم؟؟؟ ضحاک هم فقط روزی دو تا میکشت. بشمرم تعداد آدمهایی را که نامهربانی هایتان فشار آورد به شعورشان؟ و قلبشان؟ خونهایی که به ناحق ریخته شد.


میشمرم به نام آزادی و انسانیت

بشمار 1

بشمار 2

بشمار 3

بشمار 4

.

.

.

.

.

.

.

.

آقای رئیس جمهور...

نان را از سفره

کلمه را از کتاب

چراغ را از خانه

شکوفه را از انار

آب را از پیاله

پروانه را از پسین

ترانه را از کودک

و تبسم را از لبانمان گرفته اید،

با رویاهامان چه می کنید؟!

اینترنت نداریم

sms نداریم

اعصاب نداریم

به جاش رئیس جمهور مردمی داریم :|

هیشکی وبلاگ نمینویسه

هیشکی با آدم حرف نمی زنه

هیشکی اعصاب نداره

به من چه که احمدی نژاد رئیس جمهور شده خوب 

پیشکش به بانوی آب و آیینه

کوتاهترین سوره ی قرآن، یعنی

کوتاهترین راه رسیدن به خدا

خداحافظی های شیرین!

بعضی آدمها هستند در زندگانی که خداحافظی هایشان هم کلی انرژی مثبت می دهد به آدم.

_ مواظب خودت بش

_ از خودت مراقبت کن، وقت کردی از من هم مراقبت کن

_ خدا تو را حافظ...

چه کسی کلید را شکست؟!

جناب سید میرحسین موسوی...

بندرعباسی ها آخرین کسانی بودند که در دقیقه ی نود تبلیغات ریاست جمهوری بصورت رسمی و با حضور جنابعالی پذیرای شما بودند. داشتیم سید؟ حافظه ی تاریخی تان را کمی ورز دهید. این روزها که همه آمارباز شده اند! بیشترین رای استان هرمزگان در هر مقطع انتخاباتی به اصلاحات بوده یا نبوده؟ سید؟ بوده یا نبوده؟

شرجی 74 درصد و دمای 42 درجه را زیر پوستتان حس کردید؟ جمعیت سبزپوش و سبزاندیش را مشاهده کردید؟ و عده ی کثیر هیجان زده ای را که فقط سیاهی لشکر این موج سبز بودند. یک فتوژورنالیست خانه نشین شد. یک هنرمند که تا قبل از این خرداد لعنتی فقط به زبان ادبیات و هنر میشنیدمش، با این بازاری که راه انداختید روزی نیست که چند لینک و متن از روی عصبانیت به این رئیس جمهور و آن کاندیدا منتشر نکند. منتی نیست. هر انسان آزاد و آزاداندیشی حق دارد کسی را دوست بدارد، حامی یک موج سیاسی فکری باشد، و برای کسانی که سرنوشت اجتماعیش را رقم میزنند احترام قائل شود.

 شما نسل اول و دوم انقلاب شدیدا مرا زده کردید از همه ی چیزهای خوبی که روزی قولش را داده بودند و داده بودید. ما به حق طبیعی یک انسان آرامش میخواستیم، امنیت، آزادی و کمی احترام. شادی ای که قورت دادیم و همه اش گیر کرده لای گلویمان پیشکش. کودکی مان در جنگ تحمیلی، نوجوانی مان در جنگ داخلی، و جوانیمان در جنگ اعصابی که ساختند و ساختید گم شد. تا آنجا که حافظه ی تاریخی مان یاری میکند زیاد از این دست حرفها شنیده ایم که "روزگار بهتری از راه می رسد."

کو سید؟ شما را به خدا کمی قدرشناس باشید. قدرشناس برگه هایی که به اسم شما ریخته میشوند در صندوق. حکایت کلیدساز و کلید شکسته ی خانه را بارها و بارها خواندیم و شنیدیم و گفتند و گفتیم. اما سید.. هیچ کس نپرسید "چه کسی کلید را شکست؟!"

درباره ی درباره ی الی!

آقای فرهادی

آقای فرهادی

آقای فرهادی عزیز

3-0 به نفع شما

ما را خنداندید، حرص دادید، شکنجه کردید. یقه ی ما را گرفتید و تا انتهای فیلم ول نکردید. هدف، احساسات ما بود و حسابی آن را چلاندید، حتی یک روزنه امید، یک سوراخ تنگ برای فرار نگذاشتید. ما تماشاگران عام و خاص، عادت داریم (یا عادت کرده ایم) به خوش بینی ذاتی، به رهایی در پایان، به معجزه ثانیه آخر، به هپی اند، به آن نفس از سر آسودگی واپسین، یا حداقل به پایانی بی قطعیت، به یک ذره امید، اما آن را هم از ما گرفتید، با یک پایان مشخص، یک پایان بسته، بی راه فرار، تلخ تلخ تلخ، بی حتی یک بلور شکر یا شیرین...

شما بازی را بردید، ما تسلیم شده ایم، کمی خندیدیم- از روی غفلت- و تقاص این خندیدن را و آن غفلت را پس دادیم، مثل آن کاراکترهای خلق شده شما که آنها را از ناچاری و ناتوانی شان به این ور و آن ور می کوبیدید، تک تک آنها را تک به تک مجازات کردید، شخصیت هایشان را ترک دادید و سیلی زدید تا بشکنند، شکستند و ما با شکستن آنها شکستیم. ماندیم، شکسته، سیلی خورده، ناتوان و درد کشیده، بی راه فرار، بی معجزه، بی امید، فقط با "هیچ" شما بازی را بردید.

پ.ن۱: جمله یی شاهکار به زبان آلمانی روایت شد؛ "یک پایان تلخ بهتر از تلخی بی پایان است." اما شما با پایان تلخ تمام نکردید. تلخی بی پایان با ماست هنوز.

پ.ن۲: شهر زیبا، چهارشنبه سوری و این بار درباره ی الی... آقای فرهادی عزیز 3-0 به نفع شما

پ.ن۳: +

آدمیزاد است دیگر، گاهی دلش تنگ می شود...

چه دلم تنگ شد یکهو!

برای همین صفحه ی بنفش کمرنگ دیوانه

که چقدر آدم کشتم و زنده کردم لابلای سطرهای این خطوط با فونت Tahoma!

برای چه دوستها و دوستی هایی نوشتم و یک قیچی گرفتم دستم هی سانسور کردم خودم را

از ترس اینکه مبادا بخوانی و اخمهایت برود توی هم

قبول کن، آدمیزاد است دیگر. دلش تنگ می شود

خیلی هم که بزند به سرت دیگر بچه ات را توی یک خیابان شلوغ نمی گذاری سر راه

س ا ج د ه

و بدین سان است

که کسی می میرد

و کسی می ماند...

مینویسم غرغر بلند، بخوان داستان کوتاه!

چه زود بزرگ شدیم جفتمان

چه زود قد کشیدم، شدم همقد چادر مشکی مامان دوزم که کنار گذاشته بود برای همچین روزی شاید.
ریز خندیدم که: "ببین چه بزرگ شدم!"
درشت اخم کردی که: "جدیم، جدی باش."
عین همه ی وقتهایی که انگار قرار است بی مقدمه خبر بدی بدهند ته دلم خالی شد.
بحث عوض کردم که: "این هزارراهها به کجا میروند؟ بیا مسابقه. هرکس تا آنجا که چشم سرش دید تعقیبشان کند."
درشت تر اخم کردی که: "خودت را نزن به آن راه."
یکی یک کاسه آب ریخت توی دلم انگار. وا رفتم: "جر نزن، قرار ما این نبود."
چه بیرحم شدی یکهو: "کدام قرار؟!"
_ "قرار چشمهایت. مگر همه ی قول و قرارهای دنیا زبانی است؟ مگر دلی که گیر است با سنجاق وصل است که قفلش را بشود باز کرد و رهایش کرد؟"
نگاهت را گرفتی از چشمانم: "سفسطه نکن. من نخواستم. تو پیش آمدی."
_ "زبانت نخواست. دلت؟ نگاهت؟ دستانت؟"
_ "من هیچ وقت نخواستم. تو عین قربانی باتلاقی که توهم خودت بود هی دست و پا زدی تا چشم باز کردیم دیدیم اینجاییم. رودرروی هم، نه کنار هم. تو هرگز پیش نیامدی، تو فرو رفتی"
_ "بیا دیوانگیمان را بکنیم. ول کن این حرفهای صد تا یه غاز خاله خانباجی ها را. اصلا قبول.  به جان نگاهت قسم. بیا عاشق نباشیم اما لااقل عشق بورزیم."
اصلا آن خنده ات را دوست نداشتم. که خش دار و عصبی بود و لابلایش شنیدم که زبانت گفت: "برو..."
آن اولها خودت گفته بودی: "آنجا که دیگر نمیتوان عشق ورزید، باید آن را گذاشت و گذشت.."
من نه گسستم نه رمیدم، نه گذاشتم و نه گذشتم. بعضی وقتها باید رفت و از خود گذشت. تنها نقطه ی مشترک عاشقیمان شاید همین بود. من از "خودم" گذشتم و تو هم از "من". بگذار کمی دلخوش باشم که حتی رفتنم هم خواسته ی دلت بود. که آخرین خواسته ی دلت را هم گفتم "چشم!" هرچند پای دلم رفتنی نبود...
سالهاست پای پیاده این جاده را هی میروم تا برسم به "بی تو". ببینم "بی تو بودن" چه شکلی است. همان جاده ای که قسمت نشد "باهم" در آن قدم بزنیم...