چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من


اینجا را خیلی ها می خوانند. بنابراین نمیتوانم مثل سابق خودِ راستکی ام باشم. نوشتن از آدمهای سیاه، فقط خودم را سیاه تر نشان می دهد. نشستن پشت مانیتور و حرف زدن از ناملایمات و دل پریشانی ها، از آدم یک دختر قوی نمی سازد. ریز ریزترش میکند.
مشکل من، زندگی بین آدمهایی بود که ظرفیت چنین چیزی را در خود نداشتند. من توی وبلاگم به شکل باورنکردنی ای خودم بودم.
راستش را بخواهید دیگر از شنیدن تهمت و توهین خسته شده ام. از لج کردن با آدمها خسته شده ام. از دری وری شنیدن و به روی خود نیاوردن خسته شده ام. از دست و پا زدن توی لجن و کثافتی که 6 سال داخلش بوده ام خسته شده ام. از اینکه سفره ی دلم را برای هر کس و ناکسی باز کردم و الان هیچ حس نگفته و راز مگوئی برایم باقی نمانده خسته شده ام. از اینکه فقط خواجه حافظ شیرازی آرشیوم را نجویده و بالا نیاورده توی رویم خسته شده ام. از اینکه اینقدر از آدمهای دور و برم متنفرم خسته شده ام.
همه ی تنفر من از آدمها وقتی شروع شد که تصمیم گرفتم چیزی توی خودم نریزم. به رفتارهای غیر انسانی شان فکر کنم و توی وبلاگم ازشان حرف بزنم شاید خالی شوم از بارِ سنگینِ حرف و حدیثهایی که به خدا نمیدانستند چقدر تحملش برایم سخت بود. هیچ اتفاق خوشایندی نیفتاد. به قول هادی، بُعدِ فردی ام را قربانی بُعدِ اجتماعی ام کردم. حتی تحملش هم آسان تر نشد.
نشد. خواستم. نشد.

به خدا این خانه از اول سیاه نبود. سیاه شد.
این آخرین پست این وبلاگ بود.

کاری به کارِ ما ندارد
این زندگیِ لعنتی
فقط وقتی خسته می شود
کلاهش را بر سرمان می گذارد و
تخت
توی کفش هامان می خوابد

...

منبع: نامعلوم

سال سگی

فروردین: نوستالژی آدمهای گُهِ دور برم

اردیبهشت:  _گرگم و گله می برم... _چوپون ندارم، بیا ببر

خرداد: آدمها by default یک دیوار دراز قرمز نیستند.

تیر: من از اوناش نیستم.

مرداد: آشپزخانه ی مان سوخت.

شهریور: دلهای پاک راه افتاد رسما.

مهر: همستردار شدم. پوران و مموش را خریدم.

آبان: پوران زائید. 24 سالم شد.

آذر: بابابزرگ مرد. پائیز تمام شد. دلهای پاک ترکید.

دی: کم حرف، لِه و به مقدار زیادی درب و داغون. و یک دنیا دلتنگ بابابزرگ.

بهمن: نمایشنامه ام تمام شد. گلدان بازی م شروع شد.

اسفند: دلهای پاک دوباره راه افتاد. زندگی هر روز ترسناک و ترسناک تر شد...

آخر انتظار چه؟

دوباره امسال شد...