پوران دوباره زائید. با ۱۹ روز اختلاف با زایمان قبلی!

wow

چه تحملی دارند این جک و جانورها. دلم سوخت براش. باید خیلی سخت باشد توی ۲۰ روز ۱۸ بچه زائیدن. فقط نمیفهمم چرا میخورندشان، وقتی اینقدر زجر میکشند برای پس انداختنشان. از صبح تا حالا ۳ تا از بچه هاش را خورده. دکترم میگوید کیست تخمدان میآورند این جانورها. باید رسمن بی خیالشان شوم.

no way

من عاشششق مموش ام. وقتی شل میشود توی دستم با آن نگاه معصومانه ی جذابش دلم میخواهد قورتش بدهم درسته. امکان ندارد به این راحتی بی خیال همسترهای نازنینم بشوم.

آدم خدای منطق و عقلانیت هم که باشد، نمی تواند آدم یا آدمهایی را که با عشق باهاشون خوابیده  به سادگی شیفت دیلیت کند از مغزش. دیشب این دختره اینقدر خریت کرد دلم میخواست بزنمش. یعنی چه تو از فلانی خاطره داری یا فلان چیز یاد فلان آدم می اندازدت. همین که هنوز اینقدر درگیر گذشته ای، یعنی قرار نیست بروی next level

رفیق من آدم خراب و مریضی است. اینکه آخرین معاشقه ات با یک مرد متاهل  باشد، و اولینش نمود کامل یک بهره کشی جنسی، و بعد از همه ی اینها باز بنشینی با عشق از این آدمهای دوزاری حرف بزنی و گوشه ی چشمت خیس شود و آه بکشی، یعنی هم مریضی هم خراب.

رفیق من موهای بلند ژولیده ای دارد. دلت میخواهی گم شوی توی آشفتگی اش. قصه ی این موهای آشفته را من میدانم. برایش یک وقت دکتر گرفته ام. روانشناس ها معجزه نمیکنند اما قابلیتش را دارند.

پوران دوباره حامله ست

جنینهاش رو میتونم حس کنم تو شیکم گنده ش

سرما ما را خورده

اتاقمان سوز دارد

ما خوب شدنی نیستیم

قبلنا آدم حسابی تر بودم کلا

این یک پست وبلاگ نیست.

امروز آخرین روز 23 سالگیم است.

thank GOD که امین اینجا را نمی خواند زرت بزند تو ذوقم که "لایی نکش. تو 24 سالته نه 23" پارسال این موقع سفر بودم با یه عالمه آدم غریبه که نمیشود بگویم دوست بودیم مثلا. فک میکردم اگه توی شهر خودم و بین دوستهای خودم باشم اتفاق خارق العاده ای قرار ایست بیفتد برایم، که نیفتاد. قدِ 365 روز بزرگتر شده م که بفهمم آدمها مختارند به دوست نداشتنت. 

جمعه ی گذشته بهنوش قرار گذاشته بود برویم دم ساحل بزنیم تو سر کله ی هم حرف بزنیم چرت پرت بگوییم. عینک نزده بودم. یهو صدای جیغ و دست چند تا آدم بلند شد و آقای موزیسین داشت برایم آهنگ تولدت مبارک میزد.

به زور سه ماه است این آدمها را میشناسم. بهنوش را، سنا و فروغ را، حتی سهیل را. مهم نیست قد یک مغازه ی اسباب بازی فروشی عروسک کادو گرفتم، یا اینقدر میشناسندم که دو کیلو لواشک و آلوچه و آدامس خرسی برایم خریدند؛ مهم این است که یک سال پیش همچین موقعی من بدترین ضربه ی زندگی ام را از دوستانی خوردم که همه ی دنیای من بودند. و حالا کسانی برایم سورپرایز پارتی گرفته اند و دارند بالا پائین می پرند و فشفشه میسوزانند و جیغ میکشند و قد یک اسباب بازی فروشی برایم کادو خریده اند و هله هوله، که همه ش سه ماه است میشناسمشان. what the hell? کجای محاسباتم غلط بوده؟

خدای خیلی بزرگ و احتمالا مهربان، آن مهره ی گمشده ای را که برداشتی بگذار سر جایش لطفن. به روی خودم نمی آورم تمام این سالها همه ی آدمهایی که گذاشتی سر راهم اشتباهی بودند. امشب که بگذرد، من به اندازه ی 24 سال تمام طلبکارتر از امشبم برای گرفتن همه ی سهمم از زنده گی، که عمری ست جانم را به لبم رسانده ای و نمی دهی.

یعنی امکانش هست یه روزی موهای منم این شکلی شه؟

همانا آبانی ها وارثان بهشتند.

سَرِمان را نوشته اند از قبل. داریم الکی جان میکنیم به خدا.

برنامه ریزی چیز مزخرفی است. باید بگذاری همه چیز همینجوری الکی الله بختکی خودش بشود. وقتی تصمیم میگیری فلان کار را بکنی، دقیقا از همان لحظه هی دست و دلت نمی رود که فلان کار را بکنی. "من تصمیم ندارم کنکور ارشد بدهم. من دلم نمیخواهد نمایشنامه ام را تمام کنم. من کلاس تیراندازی نمی روم." و از این دست... اینقدر روزی هزار بار با خودم تکرار میکنم که گول زده باشم خودم را. و دل بدهم به یکی اش اقلا.

زندگی از قبل تعیین شده چیز مزخرفی است. اصلا ارزش جان کندن دارد این روالی که همه میدانند از قبل تعیین شده؟ اسم مسخره اش را هم میگذارند سرنوشت. خدای خیلی مهربان لطفن آن آخرش را نشانمان بده یک کم. ببینیم اگر ارزشش را دارد بنشینیم به تقلا. اگر قرار باشد زن یک کارمند خسته شوم سه تا بچه ی قد و نیم قد داشته باشم بلولم توی روزمرگی، از همین الان الکی جان نکنم برای بقیه اش.

درِ این وبلاگ با همه ی متعلقاتش را هم تخته کنم بنشینم منتظرِ آن چیزی که "سرنوشت" است اسمش، تا خودش با پای خودش بیاید سراغم.

آقای اسمایل

افسردگی حاد گرفته بودم. از اینها که یک هفته قبل از تولد هر سالم می گیردم و ول نمی کند تا یک هفته بعد از تولدم. شعار امسالم این بود که "چرا آدمها به زور ۲۴ سالشان می شود در حالیکه واقعا ۲۴ سالشان نیست؟ لابد همینجوری پیش بروم همینقدر الکی الکی سال دیگر ۲۵ را هم رد میکنم."

بیخودی کله ام را فرو کرده بودم توی بالش داشتم گریه میکردم. چه میدانم چرا؟ جواد صبحش sms داده بود "اینجا (تهران) داره بارون میاد. از اون بارونهایی که آدم دوست داره زیرش راه بره." خیس و غمگین کله ام را از توی بالش آوردم بیرون. آقای اسمایل داشت لبخند میزد بهم از زیر تخت! از این لبخندهای لج درآری که دلت میخواهد طرف را خفه کنی. جواد دوباره sms داد "هنوز داره بارون میاد. دیگه شده از اون بارونا که آدم دوس نداره زیرش راه بره"

حق با آقای اسمایل است. خیلی وقتها باید به خیلی چیزها خندید.

آقای اسمایل دوست جدیدم است. همیشه همینقدر خنثی و اعصاب خردکن. با لبخند پهن گشاد مسخره ای روی صورتش. به همه چیز می خندد. وقتهایی که اصلا توقع نداری انرژی مثبت بهت می دهد. مثلا وقتی دراز کشیدی کف اتاق کله ات را فرو کرده ای توی بالش گریه میکنی یهو سرت را می چرخانی٬ میبینی از زیر تخت نیشش باز است برایت.

پوران زائید!

بهشت زیر پای پوران است، دیشب تا حالا! (اینهمه قِر و فِر برای نیم جین نی نی کور و کچل زشت!)

Give Me 5

مموش نفهم من دیشب بابا شد.

خانه ی قبلی مان را دوست داشتم. خیلی سنگین رنگین بود. اقلا خانه تر از اینی بود که الان تویش زندگی میکنیم. دیوارهایش دیوار بود. توی اتاق بغلی سر می بریدند، نمیشنیدی. پنجره اش گرچه به جای این جدیده که رو به دریا باز می شود رو به توالت صحرایی ای که برای روز مبادا توی حیاط ساخته بودیم باز مشد اما باز دوستش داشتم.

اینجا پسرهای دبیرستان پایینی پایشان را که می کشند روی آسفالت، روحم را جر می دهند. دخترهای دبیرستان کوچه بالایی زنگهای تفریح کِل می کشند انگار بغل گوشت اند. بچه های مهدکودک سر کوچه ای نق می زنند روی اعصابت اند. گذشته از اختلاف ارتفاعی که با سطح زمین داریم و این دیوارهای بتنی و پنجره های دوجداره، احساس میکنم اینجا، خیابان شلمچه، پلاک 5، در سبزه، طبقه ی 6 مرکز ثقل همه ی آلودگی های صوتی دنیاست.

محله ی قبلی مان همه جور آدم داشت. کوچه ی ما تنگ ترین کوچه ی آن منطقه بود و معروفیتش بیشتر به خاطر این بود که بن بست به نظر میرسید اما درواقع بن بست نبود! توی 12 سالی که آنجا زندگی کردیم دزد، قاچاقچی، یک باند حرفه ای بین المللی قاچاق ترانزیت مواد مخدر، قهرمان ورزشی ملی، قاتل، آهنگسار، قناد، مامازار و از این همسایه های جالب داشتیم. فقط بابای من استثنا بود با شغل خسته کننده ی معلمی اش. چند مورد خودکشی منجر به مرگ، چندین دزدی، یک فقره قتل، و تعقیب و گریز و پلیس بازی در حد ماموریت غیرممکن، از کوچه ی ما یک کوچه ی معروف و جنجالی ساخته بود.

دخترهای محله ی ما شمشیرباز و ووشوکار بودند و روزهای زوج مربی دفاع شخصی بودند توی معروفترین باشگاه ورزشی شهر. پسرهای محله شعر میگفتند، ساز میزدند و روح لطیفی داشتند.

همیشه به حاشیه که میزنم اصل مطلب بالکل فراموش می شود. همه ی این غرغرها را کردم که عرض کنم توی این آپارتمانهای دلباز نورگیر با پنجره های بزرگ رو به دریا نمی شود قصه نوشت. باید بچپی توی اتاق تاریکت، گوشه ی یک خانه ی ویلایی دم کرده ته کوچه ی تنگی که همه فکر میکنند بن بست است اما واقعا نیست. سکوت مطلق دیوانه ات کند، و هی بنویسی، بنویسی، بنویسی...

lier layers

وبلاگ شخصی ات هم که دیگر شخصی نباشد، باز آویزان مشتی دفتر دستک ژیگول می شوی که شاید اگر با روان نویس آبی استدلر پرش کنی بیشتر دست و دلت بیاید به نوشتن.

مامان می گوید تو چرا اینقد پای این کامپیوتری؟ چی می نویسی اینقدر؟ روی کاغذ بنویس من اینقدر زجر نکشم صبح که از خواب بیدار می شوم تو را پای این کوفتی ببینم تا شب که می خوابم.

درک نمی کند که "امتحان کردیم مادر من، نشد. به خدا نشد."

از شما پنهان نباشد فیلم یاد هندوستان کرده بود همین سه چار ماه پیش. یاد قدیمها که دست و دلم به کاغذ میرفت. می نوشتم بعد با هزار بدبختی یک سوراخ سنبه ای قایمشان می کردم که کسی نخواندشان. چه نفهم بودم. چه چیز شخصی پیچیده ای لای آن کاغذها بود که کسی نخواندشان؟ نبیندشان؟ توی وبلاگ بازی که افتادم کم کم قبح خیلی چیزها برایم ریخت. اینقدر چشم سفید شده بودم راست راست راه میرفتم برای خودم شِروِر پست می کردم. دلم خوش بود که چه اوپن مایند ام من. حالا زندگی اینقدر سگی شده که از قدیمی ترین دوستم گرفته تا جدیدترین اش، پروفایلم را می خوانند که از توی علاقه مندی هایم بین دمپخت و نفتالین و خرزهره و پل هوایی و دوربین دوچشمی و کفش آل استار ساق بلند قرمز شماره 38، یک چیزی پیدا کنند برای 16 روز دیگر بخرند از سرشان بیفتد کادوی تولدم... یعنی به جای معاشرت با کسی، باید بروی پروفایل وبلاگش را دید بزنی آمارش دستت بیاید؟ یعنی زندگی اینقد سگی؟

بعد اینقدر دیکتاتور شده ام نمی شود جمعم کرد. رگ گردنم شده اینقـــــــــــــد (یعنی خیلی). فکر کنم الان حق دارم یک کم خودم باشم. اینجا که الی ماشاالله دربست شش دانگ به اسم خودم است. ناراحت نشوید بهتان برنخورد به خودتان نگیرید، دلمان گرفته. چقدر حرص پائیز را خوردم. که چی؟ هیچکس هم نمی آید آدم را بردارد ببرد لب دریا. پریسا که دربست دانشگاست، بهنوش تا بوق سگ سر کار، ساناز فیس و افاده ای می آید حال ندارم جمعش کنم، سارا جدیدا هیچ خوشحالی ای ندارد با من share کند. همه ی زندگی اش با همکارها و در و همسایه اش است.

الان یعنی باز افتاده ام به غرغر؟ Shit the life

پوران

پوران حامله است احتمالا. یعنی امیدوارم باشد. اینقدر قلمبه شدن توجیه منطقی ندارد اصلا.

قد بادکنک پف کرده. دست بزنی می ترکد. ویار انگشتهای من را دارد. تا گاز نگیرد اعصاب معصابش سر جایش نمی آید.

این عکس مموش است البته. پوران از این جنگولک بازیها خوشش نمی آید. قربون شیکم گنده ش بشوم.

دانشکده ی علوم فنون مثلا جدیدترین و آبرودارترین دانشکده ی دانشگاه ماست

زیر سقفی که چکه می کند سطل گذاشته اند آبش را بگیرد.

حساب کنید این آبرودارترینش است..!

آه

آبان!