Being a Single, is Being Princess!

خوبی Single بودن به این است که علاوه بر اینکه آدمِ خودتی، دمِ ولنتاین و سپندار مزگان و کلا این قرتی بازیها، کلی کادوهای خوشگل خوشگل از هر طرف حواله ات می شود بی اینکه مجبور باشی به کسی جواب پس بدهی یا تعهد خرکی (و پشت سرش زیرآبی) به کسی داشته باشی.

کلا Single بودن اگر به بی بند و باری و بی جنبگی ختم نشود چیز باحالی است.

دنیای مجازی را دوست دارم. ابهت آدمهایی را برایم شکانده که خیلی غول بودند برام قبلن ها. انگار آقای اینترنت همه را به صف کرده چیده باشد کنار هم. مرزی در کار نیست. آدم ات  با یک کلیک توی مُشتت است. من کجا می توانستم پورج و آیه و فرشید و سرور را یکجا داشته باشم؟

کلا روزگار غریبی ست نازنین. و ما همچنان بر این باوریم، که "زندگی بدون وبلاگ، یک چیز گنده کم دارد..."

اصلا چرا کشاورز شدم؟

یک گل تخم مرغی خریده بودم، مامان گیر داده بود که "بدبخت این بادمجونه، انداختن بهت." لابد بچه بادمجان ها زرد و گردالی اند من نمی دانم.

به این آقاهه میوه فروشیه میگویم "الان که فصل کاشت توت فرنگی نیس، بوته ش رو آوردین واسه فروش." اخم میکند که "منِ میوه فروش بهتر میدونم یا تویِ..." باید جفت پا توی صورتش می آمدم که "یا منِ مهندس کشاورز؟؟؟"

عطاریه یک مشت آت آشغال ریخته بود روی پیشخوان به اسم آلئوورا می فروخت. یک کلمه درآمدم که "حاجی اصلِشم بیارین بد نیس. اینا رو ندین دست زن و بچه ی مردم، وجدان درد نمیگیرین شما؟" قاطی کرد که "یعنی تو می فهمی من نمی فهمم؟"

فلفل زینتی خریده بودم برای روی اوپن. آقاهه گلفروشه محض خودشیرینی پراند که "این فلفل ها رو میشه خورد. واسه قشنگی هم خوبه." حالا یک کلمه بیا بگو "برادر مـــــــــــــــــــــــــــــن، تو خوب، تو حرفه ای، تو اینکاره. فلفل زینتی که دیگه از اسمش پیداس، زینتیـــــــــــــه. این میوه ش سمیه. نکن برادر من. با جون مردم بازی نکن. این اراجیف چیه می پرونی؟" چنان نصفت میکنند از وسط، انگار پای خوار مادرشان را کشیده ای وسط. جایش بود، اما هیچی نگفتم. پول یارو را دادم گلدانم را برداشتم.

اصلا چرا کشاورز شدم وقتی هیچ عطار و بقال و چغالی و حتی ننه بابای آدم حاضر نیستند کنار بیایند با این قضیه؟ چرا سبزیکاری و میوه کاری و گیاهان داروئی و گلکاری و کوفت و مرض خوانده م، وقتی قرار است آخرش بنشینم نمایشنامه ی کودکانه بنویسم؟

چرا فقط و فقط به خاطر زور و اجبار و اصرار زیرپوستی مامان بابام این کشاورزی لعنتی را تا اینجایش ادامه دادم که دست آخر بنشینند غرش را بزنند بعدِ 12 ترم بگویند "خوب چرا از همون اول نرفتی سراغ نوشتن، یا هرچی دوس داری؟!!!!!"

مامان جان، بابا جان

به خدا اگر اجازه داشتم این 12 ترم یک کم، فقط یک کم خودم باشم...


باران بارِ سه چار روزِ پیش، هرچی خسارت به بار آورد، خوش به حالِ گلدانهای من شد. گل تخم مرغی ام هم گل داد هم بچه. انارم که خشکِ خشک شده بود ازش قطع امید کرده بودم جوانه زده به چه خوشگلی. ایمان میاوری به خدا. گیلاس مجلسی هایم جان گرفته اند. قلمه های حسن یوسف و شمعدانی ام ریشه دار شده اند. شفلرای خوشگلم رنگ و روش باز شده. شاخ گوزنی و آلئوورا و دیفن ام هم از تو راه پله با حسرت باران را بو می کشیدند. 

مامان می گوید بادِ باران خورده هم بخورد به کله ی شان، جان می گیرند. این را ولی هیچ جای هیچ کدام از جزوه هام ننوشته بوده اند.از نظر علمی ثابت نشده، اما به دلِ مامان افتاده که قاعده اش این است. و من اصلا برایم مهم نیست که استادهام چه می گویند، یا بقال و چغال و عطار و گلفروش و میوه فروش پایشان را از توی کفشی که به زور پایم کرده اند درنمی آورند. و اصلا برایم اهمیت ندارد که دغدغه های الانم هیچ ارتباطی به کشاورزی ندارد.

گلدان هام را قدِ نوشته هام دوست دارم. همین کافی است...


خدایاااا، یک نفس راحت بده بکشیم

ما یک حالی ایم الان، که یقین داریم حضرت فردوسی بعدِ سرودن شاهنامه هم قدِ الانِ ما اینقد خرکیف نبوده. اینها یعنی اولین تجربه ی جدی نویسندگی اینجانب الانه به ثبت رسید.

لعنتی چه روز بیخود و بی مناسبتی هم هست. حالا مثلا اگر 8/8/88 یا 9/9/99 یا یک روز تابلویی بود این نمایشنامه کودکانه هه یهو تبدیل میشد به صد سال تنهایی!

خَرِ دریایی ام آرزوست.

خدایا، این نمایشه بشه، اصن یک هیچ به نفع تو. خوب؟

ما تو این عوالم ایم الان

من مامانم نمایشنامه نویس بوده یا بابام آخه؟

یا چی؟

(اسمایلی عصبانی، اعصاب معصابم نداره. یونیسف و خارج و اینام نخواستیم اصن. این زندگی کوفتی ماهیا چیش به من آخه؟ به من چه ماهیا شبا که میخوابن قبلش مسواک میزنن یا جاش سیب میخورن؟)

این نمایشنامه هه تنها دلخوشی جدی م بود تو این ماههای اخیر. آقای یونیسف، من خیلی گناه دارم. شبها یکی درمیان خواب هشت پا و خَرِ دریایی میبینم. ایشالا که شیر مادرت حرامت بشود بخواهی بعدِ اینهمه کابوس و اینها، بچزانی ام. 

من نفرین هام میگیرد عجیب (شاهد دارم). پس فردا دفتر دستکت روی سرت خراب شد نیای خواهش تمناها...

مِستِر سین جون

یک وقتهایی هست در زندگانی، در اوجِ نداری، یهو یکی ناغافل چنان حالی به حالی ات میکند که یک کم ایمان می آوری که همانقدر که دنیا دار مکافات است، دارِ خیلی چیزهای خوب دیگر هم هست. این الاکلنگه هی بالا پایین می شود، اما pause نمی زند. کلا قاعده ی بازی همین است.

سین جوووووووووون
بنده ی خودت کردی من را با این بستنی های خانگی دستپخت خودت، و اینهمه مهربانی که چاشنی اش کرده ای. هیچ وقت چشم تو چشم نشو باهام. بگذار تو همان مخاطب مرموز وبلاگ من باقی بمانی، من هم همان آدم غرغروی دیوانه خانه.
بعدِ اینهمه جنگ اعصاب، الان بو شاتوت گرفته م، با طالبی، با زعفران ناب و پودر پسته، با وانیل و شکلات، با نسکافه، با یک بوی خوشمزه ی عجیب و غریب لای ایــــــــــــــــــنهمه مهربانی که به خرج دادی.
نمی فهممت سین جون. توی این دنیای کثیف پر از شاش و تف و گرد و غبار، اینهمه مهربانی را واقعا نمی فهمم.

هفتاد آرزو که دود شد...

الی خوابگاهی است. خبرها دیرتر از ما که بابا 24 ساعت چتر انداخته روی شبکه ی خبر و اینها، به گوشش میرسد.

دیشب sms داده که: "جدیدا جایی هواپیما سقوط کرده؟ یه چیزایی شنیدم."

من: ارومیه. هفتاد نفر مُردند.

الی: اگه من بمیرم جواب هوادارامو کی میده؟

...

امتحانهایش که تمام شد قرار است به خودش حال بدهد با پرواز بیاید خانه.

و من دارم به آن هفتاد آرزو که دود شد فکر میکنم.

هفتاد کلاس و درس و "فردا چه درست کنم برای ناهار"
هفتاد پیامکِ "وقتی نشست بی خبر نذار"
هفتاد برنامه‌ی ِ سفر ِ مشهد الرضا برای عید
هفتاد صدای زنگ در خانه و "آخ! یخ زدم! باز کن! منم"
هفتاد ساکِ پر از خستگی و مهر و هدایا که پاره شد
هفتاد "آه"، "آخ"، "خدایا مرا ببخش"
هفتاد زخم که دیگر دوا نداشت...
اینجا
وقتی تو ای وزیر و وکیل و رییس فلان و حضرت اجل
دیشب
در خواب ناز متن سخنرانی‌ آتشین و تکبیر به خواب میدیدی
هفتاد آتش به هفت هزار نیستان فتاده است
صبحت بخیر
نسکافه، شیر؟ تلخ یا با کمی شکر؟

سارا شریعتی

کجا بودم اینهمه وقت؟

دیشب خوابِ دلهای پاک را دیدم. یاد آن وقتها که توی هوای داغ شرجی دربدر دنبال خنزر پنزر بودیم برای بچه ها. دیشب ولی زیر بارانِ سردِ توی خوابم هِی دنبال یک چیزی می گشتم و پیداش نمیکردم. دست آخر دست خالی رفتم.

بچه هه بزرگ بود، بی سرپرست نبود، کور نبود، معلول نبود، بیمار نبود. و من گیج مانده بودم که اینجا چه خبر است؟

من را که دید زد زیر گریه گفت "کجا بودی اینهمه وقت؟ مگر گیرِ آن دوزار سه شاهی ای بودم که بی منت یا با منت می گذاشتید توی کاسه ی ننه بابایم؟ یا هدیه ی چِسان فِسانی باب طبع دلِ تنگم چشمتان را نگرفت جهت پیشکشی؟ کجا بودی اینهمه وقت لامذهب؟"

عین آدمهای بدبختِ کورِ علیلِ بیمار سرم را انداخته بودم پایین چشم توی چشم نشوم باهاش از خجالت. چشم توی چشمِ تَرَش...

بچه ی بزرگی که حرفهای قلمبه سلمبه میزد. بچه ی بزرگی که توی قالبِ (چه میدانم) کدام آدم بزرگی رفته بود تا با زبان آدم بزرگها حالی ام کند: "لامذهب، کجا بودی اینهمه وقت؟"


پ.ن: دلهای پاک، یک تشکلِ دِلی بود که آدمهای داخلش جانشان در می رفت برای خوش کردن دلِ هم و دلِ بقیه. یا اقلا اینطور وانمود می کردند...