ژاسمین

آبان امسال بس که خرتوخر شد یاس های درختی از زیر دستم در رفتند.

عاشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق یاس های درختیم

آبان ماه

موقع شکوفه دادنشون

یکی از عالیترین نشونه های خداست روی زمین

۲۳

 

توی دل کویر ۲۳ سالم شد.

وسط وسط وسط شب ترین و قشنگ ترین و سردترین و پرستاره ترین و کویری ترین جاده ی دنیا 

وقتی خواننده ی توی پخش ماشین توی گوشم می خوند: 

"شب از پنجره بهم زل زده / بمون ماه من، پناهم بده..." 

 

حالت تولد بهم دست داده! 

یکی یه پلاستیک مشکی لطف کنه! 

دل من یه روز به صحرا زد و رفت :)

من رفتم

زنده باد پاییز

زنده باد آبان

زنده باد جاده

زنده باد لواشک و تخمه و آدامس خرسی و رستوران بین راهی و موزیک سلکشن جاده ای

زنده باد جاده ای که یهو توش 23 سالت میشه

بی ربط: بلاگ اسکای قرتی شده باز. از اینجا میشه پیغام شخصی و خصوصی فرستاد

یوهووووووو 

(کاملا بیخودی و الکی خوشحالیم گرفت!) 

یه کم هم بخندیم 

چی میشه خوب؟

این روزهای پر از نبودن

فضای دانشگاه هنوز بابت اتفاق دیروز متشنج ِ

تحصن، درگیری، شلوغی.. و بدتر از اون جای خالی کسی که حالا نبودنش همه جا هست.

اینجا محتضر که باشی، تیر خلاص رو خودشون میزنن.

توقعت رو کم میکنی،  مچ بند سبزت رو زیر آستین مانتوی سبزت قایم میکنی، دستهاتو فوری میکنی توی جیبت، از کنار آدمهایی که فریاد می زنند "معاون نالایق، استعفا استعفا" می گذری، صدای موبایلت رو زیاد میکنی و به صدای زدبازی گوش میدی که توی گوشت میخونه:

"در و توری پنجره باز

هر روز میاد خبر شاد

می زنیم از حنجره داد

این روزا رو نبره باد

ماها همه باهمیم

اینجا همه راحتیم

تو سرزمین مادری

اینجا تو ایران زمین..."


پ.ن: من سبز نیستم، اما بین آدمهای دوروبرم با سبزها همخوانی فکری بهتری دارم.

امروز روز خوبی نبود

جدا از همه ی روزمرگی های دانشگاه، که نفس آدم رو میگیره;

امروز یکی از بچه های دانشگاه فوت کرد

اعصابم بهم ریخت

_ در مسلخ ما عشق هم آغوشی نیست

_ هه!

همه ی فصلون دنیا، کاشکه با پاییز شبوده

۱۲ روز دیگه 23 سالم میشه (معلوم نیست کجای ایران و با کی؟ یکی از قشنگیای جاده به اینه که یهو توش 23 سالت میشه)

از 11 سالگیم چیز جالبی یادم نیست

از 22 سالگیم هم همینطور

همیشه فک میکردم جفت 2 باید واسم شانس بیاره

ولی امروز اینقد 8 هم معجزه نکرد

کلا آدما یا خوش شانسند، یا به شانس و این خزعبلات اعتقاد ندارند.


من به شانس و این خزعبلات اعتقاد ندارم. 

بعضی بالش ها رو هم ساختن واسه نخوابیدن

هر قصه ای آغازی دارد، و پایانی

دو سه تا چهارراه را یک نفس دویده بودیم که نکند باز دیر شود و اخمهایتان را گره کنید و توی دلمان یک چیزی بریزد پایین و دستپاچه شویم مثل همیشه و دلبری کنیم و الکی لبخند بزنیم که باز شود گره ابروانتان. چشممان روشن شود به شیرینی نگاهتان، خاطرمان آرام شود.

نیم دقیقه ای هم زودتر از شما رسیده بودیم، که سلانه سلانه رسیدید و نیم دقیقه بعد، من تمام خودم را جا گذاشته بودم توی خیابان دلگشا، جلوی آن کلانتری.

این قصه اما زودتر از اینها تمام شده بود. خاطرتان که هست؟...

من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است.

زمین و آسمانم نورباران است.

کبوترهای رنگین بال خواهش ها،

بهشت پرگل اندیشه ام را زیر پر دارند.

صفای معبد هستی تماشایی ست:

ز هر سو، نوشخند اختران در چلچراغ ماه می ریزد!

تنها من، در این معبد، در این محراب:

دلم می خواست بند از پای جانم باز می کردند.

که من، تا روی بام ابرها پرواز می کردم،

از آنجا با کمند کهکشان، تا آسمان عرش می رفتم.

در آن درگاه، درد خویش را فریاد می کردم

که کاخ صد ستون کبریا لرزد...

لطفا یکی بیاید من را بغل کند، موهایم را ببافد

توی گوشم بگوید: "عزیزم غصه نخور زندگی با ماست..."

+

Me, Mandy, Obama’s daughter

من از خیلی جهات شبیه دختر رئیس جمهور آمریکام

یا اقلا شبیه Mandy More توی Chasing Liberty

جفتمون بدون بادیگارد حق نداریم جم بخوریم.

از یه ساعت مشخصی به بعد حق نداریم از خونه بریم بیرون.

آرایش و لباسهایی که جلب توجه کنه قدغن ِ

وقتی قراره یه دوست داشته باشیم، از قبل باید ریز سابقه های فردی و خانوادگی طرف (تا سه نسل قبلش) رو ارائه بدیم.

تمام فعالیتهای اجتماعی و شخصیمون باید خلاصه شه توی چیزهایی که دیکته میشه بهمون

و باید بابت هر رفتار خیلی ساده و کوچیکمون مقابل میز بازجویی جواب پس بدیم.

من فقط هواپیمای اختصاصی ندارم. وگرنه توی بیچاره گی دقیقا خود Mandy More ام توی Chasing Liberty

قشنگترین دیالوگشم میشه این:

پسره: !Anne! Just stop and think. Would you?

دختره: I don’t wanna think, I wanna LIVE

 

قشنگترین سکانسشم میشه سکانسی که دوتایی از رو بلندترین پلی که رو قشنگ ترین رودخونه ی اروپاست، میپرن پایین. به عبارتی همون Bungee Jumping که عاشقشم. حالا دونفره هم نبود، نبود!

بعدالتحریر: خوشی زندگی به این است که یک کارگردانی توی بلاد کفر و شیطان بزرگ، دغدغه هایت را فیلم کرده. و اصلا با همه ی تلخی اش آنچنان می چسبد بهت که آخر هفته ات رنگی می شود. مهم نیست دردها درمان می شوند یا نه. مهم تر این است که بدانی درک شده ای، همین...

خط چشم واترپروف نمیخوام

این پست به دلیل انرژی منفی بیش از حدش حذف شد.

لطفا سوال نفرمائید. 

قابل درک بودن، روسپی بودن است.

من، یدالله، شانزه لیزه

 

  اسباب کشیدیم به تاریخ یک روز مانده به عیدفطر. خاطره هایم را جا گذاشتم و سبکبار آمدم. به ستاره های آسمان نزدیک تر شدیم. فعلا که سرم شلوغ است. سر فرصت می چینمشان.

 


 

 

 بالش من یک بچه بالش دارد که وقتهایی که خیلی دلم بغل بخواهد، مورد بغل قرار می گیرد. (بچه بالش نامبرده در بغل یدالله قرار دارد.)

 


 

 

 یک کاناپه ی آبی اینجا هست که گاهی با آبی پرده دعوایش می شود. یک وقتهایی این می برد، یک وقتهایی آن.

  

 اینجا وقتی اذان می گویند پشت بام مسجد، اسپیکر من دارد Dance with me برایم می خواند. مطمئنم خدا آنقدر بخشنده هست که به دل نگیرد. این می گوید:  When we dance you have a way with me ... آن از قیامت و بلوا و آشوب می گوید. اگر خدا رگ خواب ما آدمها دستش بود، اولین نفری که عاشقش میشد خود من بودم.


 

 

 من شبها تا خود جزیره ی هرمز و قشم را توی قاب بزرگ پنجره ام دارم. به چشمهای ضعیفم حسودی کنید. فقط با چشمهای اینقدر ضعیف می شود سوسوی تیز چراغها و ماشینها و ستاره ها را  اینقدر قشنگ پخش کرد توی چشم (آخرش هم هیچ دوربینی نتوانست اینقدر قشنگ که نور توی چشمم پخش میشود، ثبتش کند). هوا که تاریک شد و چراغ ها تک و توک پخش شدند توی چشمهای ضعیف عینک نزده ام، خیابان دراز شلمچه شانزه لیزه ی من می شود.

 

پ.ن: آدمها می گویند من زیادی شلوغش میکنم. اما این چیزهای اینقدر معمولی اینقدر قشنگ اند که نمی شود شلوغش نکرد.

Damn pinglish

وقتهایی پینگلیش می نویسی دقیقا یاد باربد میفتم که فارسی را با لهجه ی British حرف میزد. و غر که میزدم، با همان لهجه که حرف "ر" را به طرز وحشتناکی از زیر زبانش میگفت و ته جمله هایش را مثل جمله های سوالی ساده ی انگلیسی می کشید، گارد می گرفت که: "تو چرا اینجوری شدی اینقدر غر میزنی؟ من خیلی هم معمولی دارم صحبت میکنم. اصلا هم سعی نمیکنم لهجه ی English داشته باشم!"

حالا من به درک. تن فردوسی را نلرزانید توی گور اینقدر.

چند روز پیشها اتفاقی آهنگی گوش دادم که گرفت مرا.

وسطش پراند که: "اینقده داشتن، خود نداشتنه. اینقده خواستن، خود نخواستنه.." 

همان "سنگ بزرگ علامت نزدن است" خودمان!

کیف کردم کلی

اصلا دیده ای دیدن یک عالمه دختر دبیرستانی چقدر حال آدم را خوب میکند؟ مخصوصا که از توی همان دبیرستانی دربیایند که 6-7 سال پیش خودت و همکلاسیهایت تویش آتیش ها سوزانده باشید. پسربچه های دبیرستانی هم کلی جالب اند. با این موهای سیخ سیخی و کفشهای all star صورتی و سبز و آبی و قرمزشان!

جیم

ـ وقتی محبوب ترین خواننده ی وبلاگش بمیره، تموم شه.

سین

ـ می دونی یه وبلاگ نویس کی میمیره، تموم میشه؟

می شنوی؟ صدای نغمه ی غم انگیزی می آید. انگار وقت رفتن است...

اصلا دیده ای گاهی اوقات هرچه بیشتر تقلا کنی بیشتر فرو می روی؟

جان می کنی و باز هی چی آنی نیست که باید باشد

هی توی خودت فرو می روی و الکی لبخند تحویل ملت می دهی که، حال ما خوب است...

توئی که حواست هست نباید باور کنی که

توئی که با چشمهای خودت دیده بودی همه چیز را نباید باور کنی که

اردیبهشت ها را، خردادها را، و تمام پاییزهای این سالها را

توئی که جیغ کشیدنهایم را پشت لبخند و قیافه ی آرامم شنیده بودی

توئی که توی اینهمه سکوت غیرقابل تحملم کلافه میشدی از فریادهایم

تو نباید باور کنی که

قرار که به رفتن باشد، امروز و فردا و پس فردا ندارد.

 

کم کم یادت می رود برای یکی کتاب خالی خریدی هدیه دادی

با یکی توی گرمای 45 درجه قدم زدی بستنی خوردی

نشستی با ذوق و شوق از غرایز مادرانه ات با یکی حرف زدی

برای یکی درددل کردی که چقدر عاشق اولین استاد نویسندگی ات بودی توی ۱۶ سالگی ات

یکی را آبجی صدا کردی

یکی آبجی صدایت کرد

برای یکی 500 تومن نذر سیدمظفر کردی عکسش جایزه بگیرد

یکی را جلوی ستاد انتخاباتی احمدی نژاد ملاقات کردی

به یک شاعر کشک هدیه دادی به خاطر شعرهای غیرکشکی اش

برای 20 سالگی یکی موش خریدی

برای یکی ترشی انبه درست کردی فرستادی

خیلی چیزها

خیلی آدمها

کم کم یادت می رود

باید یادت برود...

 

می شنوی؟

صدای نغمه ی غم انگیزی می آید

مثل وقتهایی که باید بارت را ببندی بروی


پ.ن: تا اطلاع ثانوی دیگر به روز نخواهم شد. اگر هم نوشته ای هست، پرتی، پورتی، به حساب من نگذارید.

خدا تو را حافظ

دماغ سوخته!

هارد منو میپکونی شب احیایی؟

دلت خنک شد؟

تلافی میکنم

واسا

نسل سوخته!

خدا زد تو کمرم

کمرم داره درد میکنه

ـ شب احیا میشینی پای کامپیوتـــــــــــــر؟ فیس بوک؟ بالاترین؟ چت؟ lost؟

...

هاردم سوخت

پاورش سوخت

کامپیوترم سوخت

دلم سوخت

خودم سوختم!

۱. خواب بد دیدم.

۲. وقتی همیشه خوبی، اشکال نداره باز حالتو بپرسم؟

گیریم که عکس و عطر و نامه و یادگاریهای پشت کتاب و عاشقانه های وسط شعرهای فروغ را هم پس دادی...

با خاطره هایم چکار میکنی؟

غره مشو که مرکب مردان مرد را، در سنگلاخ بادیه ها پى بریده اند...

من اصلا توقع ندارم آدمهای مغرور مغرور مغروری که با صدای بلند با آدمها حرف می زنند،

عاشقانه بسرایند!

مغرورانه که توی چشمهای آدمها خیره شوی و با صدای بلند با آنها حرف بزنی، هیچ وقت نمیتوانی غرق موهای کسی بشوی، یا عطر تن کسی بپیچد توی تنت و مستت کند، یا اصلا حس عاشقانه ای داشته باشی به کسی.. چه برسد بخواهی عاشقانه هم بسرایی!

غریزه ات راهت را برایت پیدا میکند، نه حسی که باید این وسط وجود داشته باشد.

در حقیقت غریزه کار خودش را میکند، و تو گول می خوری و فکر میکنی عاشقی!

و آدمها یکی بعد از دیگری می آیند و می روند، و فقط غریزه ات را ارضا میکنند، و تو هی غر میزنی که "رفیق، این دوره زمانه چرا نمیشود بیشتر از یک هفته عاشق ماند؟ چرا اینقد دل آدم را میزنند آدمها؟!"


خودخواه نباش

مهربان باش

دوست داشته باش

.

.

.

تا دوست داشته شوی...

We are all over lost


شبی با بودن‌های ساجده 

ساعت 21 چهارشنبه شب . فرهنگسرای طوبا . سالن فرهنگ