من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است.

زمین و آسمانم نورباران است.

کبوترهای رنگین بال خواهش ها،

بهشت پرگل اندیشه ام را زیر پر دارند.

صفای معبد هستی تماشایی ست:

ز هر سو، نوشخند اختران در چلچراغ ماه می ریزد!

تنها من، در این معبد، در این محراب:

دلم می خواست بند از پای جانم باز می کردند.

که من، تا روی بام ابرها پرواز می کردم،

از آنجا با کمند کهکشان، تا آسمان عرش می رفتم.

در آن درگاه، درد خویش را فریاد می کردم

که کاخ صد ستون کبریا لرزد...