هر قصه ای آغازی دارد، و پایانی

دو سه تا چهارراه را یک نفس دویده بودیم که نکند باز دیر شود و اخمهایتان را گره کنید و توی دلمان یک چیزی بریزد پایین و دستپاچه شویم مثل همیشه و دلبری کنیم و الکی لبخند بزنیم که باز شود گره ابروانتان. چشممان روشن شود به شیرینی نگاهتان، خاطرمان آرام شود.

نیم دقیقه ای هم زودتر از شما رسیده بودیم، که سلانه سلانه رسیدید و نیم دقیقه بعد، من تمام خودم را جا گذاشته بودم توی خیابان دلگشا، جلوی آن کلانتری.

این قصه اما زودتر از اینها تمام شده بود. خاطرتان که هست؟...

نظرات 34 + ارسال نظر
بی رنگ بی رنگ 1388/07/26 ساعت 21:26

قدیم ترها فکر میکردم.....

قذیم ترها میخندیدم...

توحید 1388/07/27 ساعت 00:21

قصه

[ بدون نام ] 1388/07/27 ساعت 10:40

قبلا قشنگتر می نوشتی
آدمو به فکر مینداختی اما حالا فقط می نویسی
به قول خودت هرتی پورتی

نمیدونم چرا الانمو بیشتر دوس دارم
اینها برای شما پرت و پورت و کاغذپاره ست
برای من هزار هزار خاطره ست

شب داستان در بندرعباس چهارشنبه عصر ساعت 6 خانه شهریارن جوان

ماه لی لی 1388/07/27 ساعت 17:51

نه..تازه آغاز قصه است..مگر میشود چیزی تمام شود و بیانش اینگونه زیبا بماند.

[ بدون نام ] 1388/07/27 ساعت 22:23

میرجونور 1388/07/27 ساعت 23:30

نه

متین 1388/07/28 ساعت 09:21

دلم واسه نوشتهات تنگ شد .خانم خوش قلم قصه ها اگه هم تموم بشن خاطراتتشون پا ک نمیشه هر چقدر هم که آدم فراموشکار باشه ... امیدوارم همیشه قصه زندگیت به شیرینی عسل باشه

[ بدون نام ] 1388/07/28 ساعت 11:32

سلام آبجی

دلتنگ شما داش بنیامین

سلام
من دلم کمتر تنگ شده!
آخه دست خطت بک گراند کامپیوترمه
و کتابت با اون نوشته ی اورجینالش زیر بالشم!

روح اله بلوچی 1388/07/28 ساعت 15:50

سلام....
خیابان دلگشا..اااااااااااااااااااا

آنیموس 1388/07/28 ساعت 18:26

من همین قدر می دونم که خیلی سخته آدم چیزی که نیست بنویسه و نوشته های تو هم همون چیزایی هستند که تو هستی

پس جدی تر باش و بحث "دختر بودن" رو نکش وسط
نوشته های من در حد نوشته های یه دختر باقی میمونه چون 22 سال و 11 ماه و 8 روزه که یه دخترم و فک کنم کلا تا آخرش همین دختر باقی بمونم!
اینجا وبلاگ شخصی یک دختره
و نباید توقع داشت که مثلا مقاله ای راجع به فلان پدیده ی جامعه شناسی توش پیدا کنی. یا مباحث علمی تخصصی هنری. داستانهای پست مدرن، شعر سپید، یا هرچیز دیگه ای
اگه منظورت از این جمله "نکته بدش اینه که نوشته هات در حد همون یه دختر باقی مونده و احتمالا باقی میمونه " و "دختر بودن" سطحی بودن منه، باید بگم من واقعا تلاشی نمیکنم یه آدم پیچیده، یا چیزی که نیستم، نشون داده بشم. من سال 84 یک دوست وبلاگی داشتم (وبلاگ قبلیمو از سال 84 مینوشتم) که اتفاقا هم دانشگاهیم هم بود. ما هیچ وقت قبلش چت نکرده بودیم که از روی آیدیم متوجه شه دخترم. خیلی باهم درارتباط بودیم توی وبلاگها. قرار شد همدیگه رو ببینیم. و اون روز ساعت 10 صبح که من جلوشو گرفتم و معرفی کردم خودمو، با دهان باز و چشمهای گرد، جوری نگام کرد که انگار تو عمرش اینقد تو ذوقش نخورده از دیدن یه دختر. ما دیگه هیچ وقت همدیگه رو ندیدیم. و اون دیدار اولین و آخریش بود. این آقا تمام این مدت فکر میکرد من یه پسریم که روحیات و طبع شعر و ادبیات و طرز فکرم چقد بهش نزدیکه!
قبول دارم بزرگ تر شدم، زن تر شدم. با یه پست گلچین شده از وبلاگم هم راحت میشه اینقد دختر بودنمو فهمید از توش.
دختر بودن دردسره اما اینقدرام بد نیست
من در مقابل خیلی زنها که زن بودنشون رو فریاد میزنن خیلی ساکت و محافظه کارم.
یه آدم قبل از دختر یا پسر بودنش، آدمه و من به این "آدم" احترام میذارم، نه به جنسیتش. و این روزها اینقد بی حوصله و کسلم که هرکی هر نقدی بکنه بهم بی جواب از کنارش میگذرم.
اینی که تو ازش حرف میزنی اسمش "دختر بودن" نیست. من دارم خودمو تند ورق میزنم تو این صفحه ی بنفش کمرنگ. واسه همینه تو ذوق میزنه. واسه همینه مشتم وا میشه همیشه. من نسخه ی اورجینال و سانسورنشده ی وبلاگمم. اون سانسورها هم مال اینه که هر آدمی باید تو زندگیش یه چیزی داشته باشه که بعدها رو کنه. بلد باشه گاهی وقتا فیلم بازی کنه. من خود واقعیمم
واسه همینه بعد از گذاشتن این پست شاید یکی پا شه بره خیابون دلگشا روبروی کلانتری دنبال ردپای یه "دختری" بگرده که دو روز پیش همه ی خودشو اینجا جا گذاشته...

نبودبم اما...

پرتقال 1388/07/28 ساعت 22:03 http://porteqal.blogfa.com

:)

شبم سر ریز کرد با تو روز شدم و شعر از چشم ترم ریخت

به روزم ابجی ما محو دلنوشته هاتیم
شعرای دست و پاگیرمون هم خط خطی چکنویست نمی شن

نلسون 1388/07/30 ساعت 11:34

خاطره تان است ...

پرتقال 1388/07/30 ساعت 16:30

دلم گرفته.. :( :((

چرا؟

پرتقال 1388/08/01 ساعت 10:24 http://porteqal.blogfa.com

دست تون درد نکنه مدیریت؟;) نمی دونم چرا :(

سلام.
از اونجا که RSS وبلاگ تو کار نمیکنه مجبورم همیشه بیام و یه سر بزنم ببینم آپ کردی یا نه.
همینطوری خواستم نظرات دیگران رو هم بخونم که اون پاسخ طولانیت رو درباره دفاع از نوشته هات دیدیم.
نمیدونم اینی که میگم، از نظر ذهن روشنفکر ادبی درست هست یا نه ولی من شخصا با دیدن نوشته یک خانم که هویت زنانه (در مورد شما دخترانه) اش رو حفظ کرده و یا بهتره بگم پیدا کرده لذت میبرم.
از خود بی خود میشم. برام مهم نیس اسم نویسنده چیه یا چند سالشه ولی برام مهمه که اون به هر حال یه دختره. پس باید نوشتش امضایی از هویتش باشه.
از نوشته هات لذت میبرم. خیلی.
راستی من با دیدن این نوع نوشته ها یاد فروغ می افتم. نه به لحاظ شباهت سبکی و نوشتار. بلکه به خاطر سلطان ادبیات زنانه بودنش.
یه درباره من نوشته بودی طولانیتر بود. خیلی قشنگ بود. ولی الان کمتر شده.
سبز و پایدار باشی.

آخیش

سلام . آدرس صفحه جدید . ارادتمندیم . حمیدرضا :)

مالزی ! :)

بمیری
مارکوپولو
منم میخوام

آنیموس 1388/08/02 ساعت 17:44

هر کس بد ما به خلق گوید
ما صورت او نمی خراشیم
ما خوبی او به خلق گوییم
تا هر دو دروغ گفته باشیم

اگر طعم واژه هایی تلخ باشد من آن را ترجیح میدهم
ترجیح میدهم به بی مزگی کلماتی که حالا عادت شده اند
آیا سزاوار است که به تکرار بی وقفه اشان خرسند شویم؟

فرزاد محمدی 1388/08/03 ساعت 01:51

برو برش دار . . .
نه خانم لازم نکرده.!
تا حالا یکی دو درش کرده. شاید همون کلانتره. خاطرتان که هست؟ . . .

پیمان 1388/08/03 ساعت 10:54 http://eshkat.blogsky.com/

خیلی هم خوب ولی من الزایمر داشته باشیم چی

قصه تو کتابها تموم میشه آبجی نه تو دل آدما ... نه خاطرم نیست

س ل! حظ بردم؛ این سبک نوشتن رو دوس دارم؛ متراکم. تقریبا هم رشته هستیم؛ منابع طبیعی خوندم.

حمیدرضا 1388/08/03 ساعت 23:06

گفتم که اسم مهم نیست مهم اینه که من خودمم !

در ضمن چرا نظرات اون بالا رو باز نمی کنی ؟ شاید یکی دوس داشته باشه در مورد لحاف تشک نظر بده !

سلام...
جالب بود...

سیما 1388/08/04 ساعت 19:08

دلم بسی برای این خاطره هایت تنگیده....
دلم برای خاطرت تنگیده...

چارلی 1388/08/04 ساعت 22:26 http://charlli.blogsky.com/

برنامه نمایش فیلمهای منتخب جشنواره سینما حقیقت و پنجمین جشنواره رضوی در سالن فرهنگ فرهنگسرای طوبی

نلسون 1388/08/04 ساعت 23:37

آروم شدم ...

بهزاد 1388/08/06 ساعت 12:01 http://weblove.blogsky.com

راستی یادم رفت بگم من بهزاد هستم
موفق باشی

محمد نفیسی کوچک 1388/08/07 ساعت 14:33

oh my god!!!!!!!!!!!!!

http://ccu-cinema.blogsky.com/
اشک ها و لبخند ها
برگشتیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد