بازخوانی یک نوستالژی: همه ی آدمهای این شهر یک نفر اند...

من در یک شهر لعنتی زندگی میکنم که آدمهایش زنجیروار بهم وصل اند. یکی از قیافه ات بدش بیاید، اتوماتیک وار 20 نفر از قیافه ات بدشان آمده. خِرَدِ جمعی (کینه ی جمعی) اینجا کاربرد گسترده ای دارد.

من خیلی کلمه بلدم. توی تنهایی خیلی با خودم تمرین کرده ام. دیشب احسان هم فهمید بالاخره. گفت "بزرگ شده ای صدی، یک جور خاصی جا افتاده شدی." خودزنی بود اگر میگفتم "توی تنهایی با خودم کلی کلمه تمرین کرده ام تا اینقدری بشوم." آدمها توی تنهایی رکورد زیاد جابجا میکنند.

اشتباه نکنید من آدم گهی نیستم. شاید یک کم باشم، آن یک کمی که همه هستند، اما نه اینقدر که تنهایی ام اینقد گنده باشد که بنشینم داخلش رکوردهای الکی بزنم برای خودم.

1. + زنه از دهنش در رفته بود که بیا تولد فلانی، پا شدم رفتم تولدی که صاحب تولد هم دعوتم نکرده بود. مثلا قرار بود سورپرایز شود. رسیدم به جای تولد، صاحب تولد زنگ زد که "تو که دعوت نبودی. نیا، برگرد، برو" بعد نشستم همانجا چارزانو روی زمین، دم ساحل زار زار با صدای بلند گریه کردم، با لباس قشنگِ تولد مبارکی و کادو. نیم ساعت بعدش دو تا از همان آدمهایی که مثلا دوست بودیم باهم و مهمان تولد بودند از کنارم رد شدند. چشمهام سرخ سرخ بود. نگاه کردند پوزخند زدند رفتند جشن تولد. چه میدانم یعنی اگر جای من یک توله سگی چیزی در حال وق زدن بود هم، این انسانی ترین رفتاری بود که از دستشان برآمد؟ بدتر شدم که بهتر نشدم. تا تمام شدن تولد نشسته بودم چار تا آلاچیق آن طرف تر صدای جیغ و داد و خنده و عر زدن یک مشت نره غول را می شنیدم که آهنگ تولد مبارک می خواندند و اینهمه راه من را کشانده بودند که ده نفری به ریشم بخندند لابد. صاحب تولد اما توی دلم است هنوز. (الان 6 ماه و دو هفته از آن شب گذشته و آن زنه هنوز اینقد شعور به خرج نداده یک اس ام اس بدهد اقلا بابت خرابکاری و ریدن به شعور و شخصیتم معذرت خواهی کند.)

2. با طرف دوست اجتماعی بودم. از این دوستیهای خرکی بی حساب کتاب. یک بار با خواهرش آمده بودند درِ خانه توی کوچه آخر شبی کادوی تولدم را بدهند. که متلک انداخته بودم به خواهره، "اسلام دست و پای من رو بسته، از طرف من ببوس آقا داداش رو" بعد هر سه خندیده بودیم، من و پسره و خواهرش. با خواهره صمیمی تر شدم. که یکهو پسره اس ام اس داد هرچی از دهنش درآمد بارم کرد. و خط و نشان که "بار آخرت باشه پشت سر خواهر من حرف درمیاری دختره ی فلان فلان شده ی دهن لق" یک جور عصبی واری داشتم عادت میکردم به این سیر احمقانه ی مراودات دوستانه ی اطرافیان. کُپ کردم. نشستم دوباره دل سیر گریه کردم. کدام حرف؟ یعنی فقط خدا میداند چقدر راحت می شود من را شکست، خرد کرد، کشت. دستورالعمل ساده ای دارد. حالا پسره بعد از دو ماه برگشته که "اون روز اون حرف رو زدم که پیش پیش حساب کار دستت بیاد نخوای بعدها پشت سر خواهرم حرف بزنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!"

طرف همینجوری پیش پیش سر ناموس پرستی درمیآید هرچی لیچار دلش می خواهد بار آدم می کند، میگوید پیش پیش محاکمه ات میکنم که شاید یک روزی یک جایی به سرت زد ناموس من را خط خطی کنی! انگار نه انگار تا همین دو سه روز پیشش کلی برایش درددل کرده ام که: "دردهای پوستی کجا؟ دردهای دوستی کجا؟"

من باید چکار میکردم؟!

3. + تولد 23 سالگی اش ترکانده بودم رسمن. یعنی دلم میخواست کل شهر را جشن بگیرم که تا آخر عمر یادش بماند چقدر دوست اش دارم. تولد 23 سالگی ام اس ام اس داد که: "دختره ی فلان فلان شده ی فلانی..." چند ماه بعد یکی شان را توی نمایشگاه کتاب دیدم. قشنگ داشتم وسط حیاط گنده ی نمایشگاه گریه میکرم. گفتم فقط یک کلمه بگو چرا؟ نمیخواهم برگردید، فقط میخواهم بدانم دلیلش چی بود؟ دلیل این "فلان فلان" شدن. پوزخند زده بود آستین لباسش را کشیده بود از توی دستهایم و رفته بود.

4. + شوهر همان زنه که توی عمرم سه بار از نزدیک دیده بودمش فقط، یک شب ناغافل درآمد که "زن من فهمیده تو با من رابطه داشتی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!" اولش خندیدم. بعد دیدم یارو خیلی جدی است. گفتم شوخی مسخره ای بود. خیلی جدی درآمد که "تو رفتی برای فلان دوست پسرت از جزئیات رابطه ات با من حرف زدی، پسره هم گذاشته کف دست زنم!!! خودت را هم به آن راه نزن دختره ی فلان فلان شده..." خرد شدم، شکستم، له شدم زیر بار تهمتی که معلوم نبود از کجا درآمده. نصفه عمر شدم. کدام دوست پسر؟ کدام رابطه؟ من سرجمع فقط یک بار در تمام عمرم تا ساعت ده شب بیرون بوده ام، با زهرا رفته بودم سینما "هفت دقیقه تا پائیز" ببینیم. این که سه بار مردی را توی سه جای عمومی و شلوغ شهر ببینی اسمش رابطه است و از آدم بدبختی مثل من یک فلان فلان شده می سازد؟! این پست از تویش درآمد. تا خود صبح آنقدر گریه کردم که صدام درنمی آمد تا چند روز. کم آوردم. دست آخر درآمدم که "خدایا، به بندگانت بصیرت بده، به من قدرت فراموش کردنشان را... آمین"

5. یک آقا پسری بود، هنوز هم هست. آنقدر ازش رفتارهای زشت و عجیب غریب و زشت دیده ام که  مثنوی هفتاد من است. به 1 و 2 و 3 و 4 قد نمی دهد. گهگاهی مینشینیم با رفقا تعریف میکنیم. یادمان بیاید کی دورمان را گرفته. دماغمان را بگیریم موقع رد شدن از کنارشان. این نفس ها حرمت دارد.

6. + پارسال پائیز دم تولدم سفر بودم. 300 شاخه رز نباتی و سرخ و نارنجی خریده بودم از بازار گل، سوغاتی، آنقدر برنامه ریزی کردم برای جشن تولدم که دعوتشان کنم گل پیشکششان کنم، آنقدر کسی رغبت نکرد تا ده ماه و 17 روز بعد از تولدم هم ببیندم،  آنقدر همه از قیافه ام بدشان می آمد که گلها ماند، کپک زد، و روانه ی سطل آشغال شد... (بعدِ ده ماه و 17 روز، هنوز هیچکدام از مهمانهای تولدم را دل سیر ندیده ام برایشان از رنگ و بوی گلهای پیشکشی بگویم که هیچ وقت نخواستندشان... یعنی نخواسته اند که ببینمشان)

اینها را گفتم که زمینه سازی کرده باشم برای درک واقعی ترِ اینکه "همه ی آدمهای این شهر یک نفر اند." اصلا امکان ندارد چند نفر در آن واحد اینقدر پدرسوخته باشند و آب از آب تکان نخورد.

پی نوشت۱: دلم برای جوجه هام تنگ شده (گل مراد و گل اندام). یک ماه هم از سالگرد خرگوش خوشگلم (آقا رستم) میگذرد. دو تا همستر خریده ام (مموش و پوران) آسایش ندارم از دستشان. اینقدر فضول و ملوس اند دلت میخواهد فشارشان بدهـــــــــــــی. یک گلدان (شِفلرا) خریده ام عین گل و درختهای رویاهای بچگی ام است، با برگهای 5 بار شانه ای براق. یک (جونِ من برگ بده) هم خریده ام که آقاهه گلفروشه اصرار داشت این اسمش (شاخ گوزنی) است نه (جونِ من برگ بده). دیدم مجاب نمی شود که اگر من مهندس کشاورزی ام اسم راستکی اش را میدانم نه تو... گفتم باشه تو راست میگی، ما صداش میکنیم شاخ گوزنی!

من و مموش و پوران و شفلرا و جون ِ من برگ بده حالمان خوب است. ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور، که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند...


پی نوشت۲: پیرو کامنت آقای مسیح... گریه ها، غصه ها و ناله های من هرگز هرگز هرگز برای از دست دادن مشتی جماعت هرزه نبوده که به سادگی قداست یک دوستی رو زیر پاشون له میکنن. تمام آن گریه ها و ناراحتی های من به خاطر اعتماد و احترام بیش از حدی بود که به این جماعت داشتم. من زنم، دردم بیاید صاف میزنم زیر گریه. بلد نیستم مشت بکوبم به دیوار. تهمت زدید که همه ی کسانی که دفاع کردند یا همدردی، مشتی آدم نادان اند که گول رنگ و لعاب دنیای مجازیم رو خورده ن. کی؟ شهاب؟ سیما خواهرم؟ نازنین دوستم؟ منا؟ ماهی بالی؟ صابر؟ آیدین؟ محبوب؟ اینها همه آدمهای دنیای واقعی اند. رنگ و لعابی اگر بوده، صدقه سر الطاف ملوکانه ی دوستان محبوبم بوده، که قابلیت و لیاقت دوست بودن باهاشون رو داشته م، نه مشتی جماعت هرزه... برای من از لیاقت آدمها حرف نزنید. 

نظرات 29 + ارسال نظر
گریــــون 1389/07/07 ساعت 16:45 http://bihamtaa.com

سلام
نوشته هات بازم مثل همیشه واقعا قشنگ و با معنی ای بود.
"یکی از قیافه ات بدش بیاید، اتوماتیک وار 20 نفر از قیافه ات بدشان آمده"
دقیقا همینطوریه. ولی چکار میشه کرد؟
باید در این دنیای لعنتی زندگی کرد و تحمل کرد.

mahbube 1389/07/07 ساعت 17:21 http://man4man.blogfa.com

همه غمگینن...
هر کس به نحوی.

تهوع آوره...

تهوع آووووووووووور

FarbodHZ 1389/07/07 ساعت 18:08 http://FarbodHZ.com

این روزها وقتی با خودم خلوت می کنم و به کارهای این و آن فکر می کنم فقط یک جمله من راه خیلی آرام می کند و آن این است:خلایق هر چه لایق

نمیدونم.... ولی انگار دل شکستن تو این روزگار عادت شده
اینم رسم زمونه ماست.
ولی بهترین چیزی که توی پست امروزت دیدم این بود :
من و مموش و پوران و شفلرا و جون ِ من برگ بده حالمان خوب است.
خیلی خوبه ما آدما با آدما رابطه نداشته باشیم.
دیگر جانداران عاطفه ای بیشتر دارن.
--------------------------------------------------
آخر اون همه لبخند و سرور / چشم پر حسادت زمونه بود

فک کن
من و مموش و پوری :))

[ بدون نام ] 1389/07/07 ساعت 18:39

چه طاقتی داری دختر ...

ها نه!

آیدین 1389/07/07 ساعت 20:06 http://www.souty.blogsky.com

چقدر گریه کردیا
میرفتی کنار دریاچه ارومیه گریه میکردی یه خیری هم به اونجا برسه
وقتی همه باهات مشکل دارن خوب شاید یه چیزیت میشه (من که توی یه مدتی که میشناختمت ندیدم یه چیزیت بشه اما شاید بشه

آیدین من همون صدی 5 سال پیش ام
به خدا

نفهمیدم چرا؟ سخته درکِ نامردی! از اون سخت تر نفهمیدن اینکه چطور دلشون بیاد با دختری مث صدی که یه دنیا هیجانِ اینجور باشن!!!
اما من میگم آدما مث هم نیستیم، بعضی هامون به هم وفادار میمونیم

اتفاقا یه دختری مث صدی حال میده اذیتش کنی
ولی خوب نمیدونن من چه وحشی ای ام

سیما 1389/07/07 ساعت 20:48

تو و مموش و پوری و ... حالتان خوبه....
فقط خدا به داد وسایل این اتاق برسه که حالشون معلوم نیست از دست دنددونای پوری و مموش....

سیما غر نزن :))

نا.نین 1389/07/07 ساعت 21:39

هی هی هی معلوم نیست تو جه اعجوبه ای هستی.اصلا میکفتی همه شهر یک سو تو هم یک سو.خیلی حوب خو~ت را رو میکنی.راستی .مبارکته این همه روسیاهیت

خودم رو رو میکنم؟!!!!!!!!
هه هه هه
اتفاقا من توی همین شهر کوچیک مسخره هزاااااااار تا دوست دارم هزاااااااااار تای فردین
دلت بسوزه
روسیاهی مال زغاله
ما اینجوری ایم

سلما 1389/07/07 ساعت 21:50 http://salamsalma.blogspot.com

وبلاگت رو اتفاقی دیدم و هم خیلی ناناز بود و هم پستت فوقلعاده. ولی جریان چیه که هنوز سه شنبه ۶ مهر و ساعت ۹:۴۴ هست و پست شما در چهارشنبه ۷ مهر نوشته شده؟؟؟؟؟؟؟؟

الان 7 مهره به خدا!

لی 1389/07/07 ساعت 22:31 http://www.leee.us

همه آدمها در زندگیشان ضربه می خورند . من هم یکی از آنها ...
سالی یک بار ...
همین طوری نا خواسته خیلی چیزها دارند از ذهنم فرار می کنند . حتی خودم و تمام این خورد شدن ها را گذاشتم در صف فراموشی های ناخواسته که شاید آنها هم بروند به ناکجا آباد .

شهاب قبول کن بیشتر از سالی یه بار بوده
تازه اونم نرمال نبوده
یعنی اصن یاد گرفته م دیگه به هیچ جام حساب نکنم این آدمها رو

احسان 1389/07/07 ساعت 23:18

خواندم . شاید وقتی دیگر

ahmadreza 1389/07/08 ساعت 01:32

هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند ,هست.
هر کسی را نه بدان گونه که هست,احساسش می کنند,
بدان گونه که احساسش می کنند هست

جغد بندری 1389/07/08 ساعت 01:54

بعد از خوندن مطلبت احساس خوبی امه...خیلی جالبه برام

رضا 1389/07/08 ساعت 08:21

امیدوارم لااقل به اندازه این رفقای مسخره، رفقای خوب داشته باشی رفیق. حالم گرفته شد. من بزرگترین سرمایه و شانس زندگیم دوستامن.
پس تو تنهاییتون تمرین کلمه میکنی؟! گفته بودم از استفاده یاغیگرانه یم ثبتتون از کلمات چقد خوشم میادها!
خوب و شاد باشی رفیق

غرق خوندن این پستت شدم یادم رفت چائیم رو بخورم. سرد شد رفت...

منا 1389/07/08 ساعت 12:35

سلام دوست جدید دوست داشتنی مهربون باحالم

این یک دعوتنامه رسمی که اعتبارش از الان تا آخر عمرمه برای اینکه هر سال تو تولدم شرکت کنی(به کوری چشم اون آدم بدا)

و یه دعوتنامه رسمی دیگه به صرف پیاده روی لب دریا و خندیدن به زودی.

راستی من هم همستر داشتم جعفر و جواهر خدا بیامرز . خدا همستراتونو نگرداره واستون

سلام دوست خوشگل لاغر قدبلند مهربون من
آخ
عزیزمی
خدا بیامرزه جعفر و جواهرو
خوشنام هم هستن

... 1389/07/08 ساعت 12:52

من واقعا برا ت متاسفم.

اشکال نداره
بهت اجازه میدم باشی

مسیح 1389/07/08 ساعت 12:59

از ماست که بر ماست.مطمئن باش همه این آدمها که تو در خیلی از پستهات چه خوب و چه بد بهشون پرداختی تو را خوب شناختند .قابلیت نداشتی باور کن و چون اونها تو ر در عمل شناختند و اینهایی که اینجاوجیزه ات را می گویند فقط گول نگ و لعاب دنیای مجازیت را می خورند.باز هم برات متاسفم.
برای هر انسان درستی رفتار و کردار نشانگر ادمیتشه.تو از این متنهای پی درپیت هم نشون داده ای که چقدر ملتمسانه در پی اونها بوده ای.درسته که من واقعا هیچ کدوم از اونها را نمی شناسم ولی با خوندن تمام پستهای مشخص کرده ات تو اقلا خودت را داد زده ای.خدا را شکر زن نیستم که به التماس تو چندشم شود.و بدبختی هم اینه تمام کسانی که التماسشون کردی مرد بوده اند.

مسیح عزیز
من هرگز هرگز هرگز به احدی التماس نکرده م
این جمله ت تو کتم نمیره. اینکه من قابلیت دوست بودن با این آدمها رو نداشتم... واقعا نمی فهممش
چطور من قابلیت رفاقت با 30-40 نفر آدم حسابی و دوست واقعی رو دارم که همگی از دنیای مجازی منو کشوندن بیرون تو دنیای واقعی خودشون، و لیاقت این اندک جماعت هرزه رو ندارم؟

خون دم

نازنین 1389/07/08 ساعت 14:13

دارم توی پستوی تاریک ذهنم دنبال شعری دکلمه ای متن جالبی میگردم گه بهت تقدیم کنم اما متاسفانه مغزم هنگ کرده و همه اشعاری که حفظ بودم از یادم گریخته اند

چی دارم که بهت بگم عزیزم جز اینکه تمام این خاطرات تو خاطرات من هم هستن منم یه روزی مثل تو این چیزا رو تجربه کردم و حالا دیگه دور و بریهام رو با وسواس زیاد انتخاب میکنم مخصوصا در رابطه با جنس مخالف.من هم درد مشترکم.ولی من همیشه این چیزا رو توی قلبم پنهان کردم و تو با شجاعت و صراحت اونها رو به قلم آوردی
دوست عزیزم اینها رو برای خودت پل پیروزی و موفقیت در رابطه بعدی بساز و به گذشته ها اصلا فکر نکن خانومی

اینا رو از دلت بریز بیرون بچسب به همون خوشی های خودت!!
کینه از کسی نگیر!! تو بزرگ باش!!

من بزرگم
ولی خر نیستم

گن جیش کک 1389/07/08 ساعت 18:21

چند وقت پیشا داشتم پیش خودم می گفتم چقد صدی آروم شده
دیگه غر نمی زنه
انگار همچی آروم باشه
با اینکه
رنج های این بلاگ نصف بیشتر مشترکم بوده همیشه
آرامش تو دوست تر داشتم
خوب باشی صدی

صدی آروم بود

وحید 1389/07/08 ساعت 21:36

اَ اَ اَ.... دیدم دوستام اخلاقشون عوض میشه،فکر کردم دارن به اتاق جدیدشون عادت میکنن،بعد با خودم گفتم من قبل از اون مقطع باید عوض بشم تا نگن اینم داره خودشو واسمون چس میکنه،نگو اپیدمیه تو این نا آبادی.

بمیری وحید
مث آدم حرف بزن خو

علیرضا راد 1389/07/08 ساعت 23:22

دیگر قه قهه های دیگران راه بر نفسم تنگ می کند . به امید دیدن دیده ای بارانی دل به جاده می زنم


کلامی از مولا علی:
خطبه شماره 45
الْحَمْدُلِلَّهِ غَیْرَ مَقْنُوطٍ مِنْ رَحْمَتِهِ، وَ لا مَخْلُوٍّ مِنْ نِعْمَتِهِ، وَ لا مَاءیُوسٍ مِنْ مَغْفِرَتِهِ، وَ لا مُسْتَنْکَفٍ عَنْ عِبَادَتِهِ الَّذِی لا تَبْرَحُ مِنْهُ رَحْمَةٌ، وَ لا تُفْقَدُ لَهُ نِعْمَةٌ، وَ الدُّنْیَا دَارٌ مُنِیَ لَها الْفَناءُ، وَ لِاءَهْلِها مِنْهَا الْجَلاَءُ، وَ هِیَ حُلْوَةٌ خَضْرَهٌ، وَ قَدْ عَجِلَتْ لِلطَّالِبِ، وَ الْتَبَسَتْ بِقَلْبِ النَّاظِرِ، فَارْتَحِلُوا مِنْها بِاءَحْسَنِ ما بِحَضْرَتِکُمْ مِنَ الزَّادِ، وَ لا تَسْاءَلُوا فِیها فَوْقَ الْکَفَافِ، وَ لا تَطْلُبُوا مِنْهَا اءَکْثَرَ مِنَ الْبَلاَغِ.

ترجمه

خدا را سپاس ، در حالى که نه از رحمت او نومیدم، نه از نعمتش بى بهره ام و نه از آمرزش او ماءیوسم و نه از پرستش او سر بر تافته ام. خداوندى، که رحمت او همواره برجاست و نعمتش را زوال نباشد و دنیا سرایى است، که ناپایدارى مقدر اوست. مردمش از آنجا رخت برخواهند بست. هم شیرین و گواراست و هم سبز و خرّم خواستاران خود را زود مى یابد و مى رباید. هرکه در او بنگرد، دلش را مى فریبد. پس هر توشه نیکو، که میسّر است، برگیرید و قدم به راه سفر نهید. در دنیا بیش از آنچه شما را بسنده است مخواهید و بیش از آنچه به شما داده است طلب مکنید.

گفتم بزرگی کن!!
به خریت ربطی نداره!!

باشه!

. 1389/07/09 ساعت 05:33

تو خودتم از اونایییییییییی که..چرا کامنت منو نذاشتی.نگفتی دلم میشکنه؟نکنه تو ترسو هم هستی؟

من کامنت تائید نشده نمیذارم

. 1389/07/09 ساعت 15:23

یعنی باید کی تایید کنه؟بابات؟بابا من که نوز نیومدم جلم را اونجا ژهن کنم مثل اون جماعت هرزه.میلم را هم بهت دادم که.هی توهم

samira.dinemigro 1389/07/11 ساعت 11:58

in mataleb hamash dorost bud va albate vagheiat bazi adamaye pasto balanesbat avazi k aslan nemidunan ehsas chie avalin bar bud didan mikardam kheili khosham umad moshtarit shodam

مرسی پیغامتو دریافت کردم درضمن

امیرسالار 1389/07/24 ساعت 02:18

Nemidooni in postet cheghadr be man chasbid emshaab
na bekhatere inke deltangi haye yenafar Dgaro khoondam na ...bekhatere inke khili be halo havaye in shabaye man nazdik bood
مردم اغلب بی انصاف ٬بی منطق و خود محورند٬ولی آنان را ببخش .اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند ٬ولی مهربان باش .اگر موفق باشی دوستان دروغین ودشمنان حقیقی خواهی یافت٬ولی موفق باش.اگر شریف ودرستکار باشی فریبت می دهند ٬ولی شریف و درستکار باش .آنچه را در طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویرا...ن کنند ٬ولی سازنده باش .اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می کنند ٬ولی شادمان باش .نیکی های درونت را فراموش می کنند ٬ولی نیکوکار باش .بهترین های خود را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد.ودر نهایت می بینی هر آنچه هست همواره میان تو و خداوند است نه میان تو و مردم.از دکتر علی شریعتی

اون قسمت انگیزه های پنهانش عالی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد