آهای آقای جمهوری اسلامی

آقای جمهوری اسلامی

من هم سیاسی نبودم قبل از فاجعه ی خرداد  ۸۸

مجبور بودم ایرانم را با همه ی نامهربانی هایش دوست بدارم

اما گاهی نامهربانی ها فشار می آورند به چندجای آدم: شعور آدم، قلب آدم

شعور آدم که دستمالی بشود هرچقدر هم بخواهی خودت را بزنی به کوچه ی علی چپ نمی شود.

از بچگی توی گوشمان فرو کرده بودید که شما آینده سازان ایرانید. خرابش کردید که ما بسازیمش؟!

لج کردید

لج تر کردند

و دستی دستی خراب آباد شد ایرانی که سپرده بودید بسازیمش برایتان

آقای جمهوری اسلامی، شما شدیدا مرا زده کردید از همه ی چیزهای خوبی که روزی قولش را داده بودند و داده بودید. ما به حق طبیعی یک انسان آرامش میخواستیم، امنیت، آزادی و کمی احترام. شادی ای که قورت دادیم و همه اش گیر کرده لای گلویمان پیشکش. کودکی مان در جنگ تحمیلی، نوجوانی مان در جنگ داخلی، و جوانیمان در جنگ اعصابی که ساختند و ساختید گم شد.

بس است دیگر

خرابتر از این نمی شود


آقای جمهوری اسلامی

روراست باشید. اگر رای دادن چیزی را تغییر می داد، تا به حال غیرقانونی اش کرده بودید. قرار نبود خون از دماغ کسی بیاید. این را چطور باور کنم؟؟؟ ضحاک هم فقط روزی دو تا میکشت. بشمرم تعداد آدمهایی را که نامهربانی هایتان فشار آورد به شعورشان؟ و قلبشان؟ خونهایی که به ناحق ریخته شد.


میشمرم به نام آزادی و انسانیت

بشمار 1

بشمار 2

بشمار 3

بشمار 4

.

.

.

.

.

.

.

.

نظرات 28 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 1388/03/27 ساعت 15:57

بشمار1
بشمار2
بشمار3
بشمار4
بشمار5
بشمار6
بشمار7
...

هموطن 1388/03/27 ساعت 16:02

پست تر از خاک تویی
شور منم نور منم
عاشق رنجور منم
زور تویی کور تویی
هاله ی بی نور تویی
دلیر بی باک منم
مالک این خاک منم

مرگ بر دیکتاتور!
شاه باشه دکتر!!!!

[ بدون نام ] 1388/03/27 ساعت 17:14

http://emruz.info/ShowItem.aspx?ID=23152&p=1


نحسی این شبِ سیاه راه گلوها رو گرفت***یه دستِ پستِ بی صدا راه نفسها رو گرفت / بگم؟بگم؟ کی بود اومد لولوِ قصه ها شدش*** یه هاله نور بافت به دروغ؛دروغی آراو گرفت؟ / دزد اومده مردم شهر تو خونه ها و فکرامون*** بی شرفِ بی همه چیز جوونیامونو گرفت

مرتضا نیک 1388/03/28 ساعت 11:36

سلام..............

سلام

ماه لی لی 1388/03/28 ساعت 11:55

درود...
دلم برای کاوه تنگ شده است برای خوالیگران شکمخوار شکمباره ای که حالا آبرویشان را خریده اند...ضحاک یادت جان نگرفته از نو زنده شده ای...

[ بدون نام ] 1388/03/28 ساعت 13:04

دو روز است جانم در آمده برای جایی گذاشتن این نوشته. نمی دانم اینجا بالا بیاید یا نه. دسترسی به هیچ چیز نداریم. لطفا اگر قابل خوانده شدن است به هر طریق منتشرش کنید

ما شرق نشین ها، که در کشتی غول پیکر و بی ضربان و تند پیمای دنیای امروز، هنوز نشسته بر یک تخته پاره ایم اسیر موج و گردابی چنین هائل. ما که هیچ نداریم غیر از هیجان و تحقیر و گیجی. ما که قرار است قرن ها عقب ماندگی از دنیا را در سالی و دهه ای و ماهی جبران کنیم و تاوان دادنش هم انگار ناگزیر است.

داشتیم زندگیمان را می کردیم. بد و تلخ و سنگین و ناروا. اما زندگی مان را می کردیم. تا رسیدیم به گردنه یک انتخاب دیگر، می خوانی انتصاب دیگر هم بخوان. موج شدیم و شور شدیم و خروشیدیم که می خواهیم بتوانیم. می توانیم بخواهیم. به هم ریختیم. جمع شدیم. تفریق شدیم. تکثیر شدیم. شور و هیجان شدیم. به خیابان ریختیم بی جنگ و خشونت. با شادی و رنگ. تحقیرمان کردند رفقای شکل خودمان. انکارمان کردند متعصبان قدرت در خشاب. پوزخند کردند راهمان و امیدمان را.

اما ما خواستیم خواسته مان را از تنها راه مدنی موجود بیان کنیم. با هم. انگار این بار این قدر رشد کرده بودیم و آن قدر سبز شده بودیم که تاریخی ترین هم زبانی آفریده شد. و به بدوی ترین و خشن ترین شکل انکار و تحقیر شدیم. و امروز گیج و مبهوت مانده ایم که چه شد؟ چرا؟ مانده ایم که این چه بازی خوردنی بود؟ این چه کاری بود کردیم؟ و باز هم رسانه دیکتاتور انکارمان می کند و فحاشی می کند. رفقای تحریم گر هم همین کار را می کنند. مثل قبل. فقط همین عوض نشده.

می خواهم از این بهت بیرون بیایم . از این یاس. می خواهم سعی کنم نگاه کنم بدون هیجان و بدون تعصب. و فکر کنم. امروز این را که می نویسم خطرش بازداشت است به شیوه آدم ربایی. شعار که می دهم خطرش گلوله است از دو متری. سبز که می پوشم خطرش باتوم و چاقو است بدون هشدار. پس اگر این ها را که می گویم نقد می کنی و می خندی، لااقل تکیه نده به صندلیت. لااقل لیوانت را زمین بگذار و صاف بنشین. به احترام خونها و جانهایی که کنارمان ریخته و رفته.

وقتی گفتیم ما تغییر می خواهیم نه انقلاب، گفتند این نظام تغییر پذیر نیست. با انتخاب اصلاح نمی شود. امروز می گویند دیدید؟ آن روز می گفتیم غیر از این می ماند به خیابان رفتن و گلوله خوردن. امروز آن رفقا را نمی بینیم کنارمان. می شنوم که هم صداها می گویند خطا کردیم و بازی خوردیم که رای دادیم و شرکت کردیم. چرا رفقا؟ در بهت روز اول و دوم می فهمیدم این جمله را. اما حالا؟ باور دارید که اشتباه کردیم؟ فکر کنید.

اگر همه ما نمی رفتیم پای آن صندوق، امروز چه خبر بود؟ کسی می گفت حکومت کودتا؟ کسی می گفت حق مردم؟ کسی می گفت ایران شبیه رییس جمهورش نیست؟ کسی باور می کرد می شود روبروی زور ایستاد، هر چه قدر هم زیاد باشد؟ ما اولین هم صدایی را روز جمعه تجربه کردیم. و این یک هم صدایی ساده و اتفاقی نبود. و امروز ما کوتاه نیامده ایم. آن طرف قضیه هم. اگر می خواهید از این بهت در بیایید شاید این چند جمله کمک کند.

برای درست جنگیدن باید جنگ را و ماهیتش را و طرفینش را بشناسیم. می گویند موسوی سال 67 چه می کرد؟ کروبی چه می کرد؟ رضایی چه می کرد؟ چه فایده ای دارد در قالب این حکومت تغییر کردن؟ چطور می توانی الله اکبر بگویی؟ چطور خرافات سبز را می چسبانی به خودت؟ مثل 57 گولتان می زنند.

این بدیهی است که جنگی دراز هست بین دین و مخالفت با دین. این که من کدام طرفم را اجازه بدهید به خودم مربوط باشد. اگر جنگ شما امروز این است، پس تکلیفتان معلوم است. بهت چرا؟ اگر طرف دینید چاقو بردارید و بزنید. اگر آن طرفید هم سنگر بگیرید پشت پنجره و بی صدا بخندید به تار و مار شدن ما. اما جنگ من این نیست. جنگ ما این نیست.

ما می جنگیم روبروی دروغ. روبروی ابتذال. روبروی قانون شکنی. روبروی تعصب کور. دختر جوان محجبه کنار دست من. مرد کراوات زده روبرو. زن خانه دار پشت سر. پیرمرد مومنی که هم صحبتم شده میان جمعیت و اشک می ریزد و ذکر می گوید و نفرین می کند ظالم را. او الان بهترین هم صف من است. من این قدر از سیاست می فهمم که وقتی پشت پیشرویی می ایستم تا آخر پشتش را خالی نکنم. موسوی هر چه بوده، هر چه هست یا کروبی یا حتی برادر محسن پاسدار، امروز بیشتر کنار منند تا تو ، رفیق تحریمی بی خاصیت. تو برخلاف همه ادعاهای بزرگت کوچکتر از آنی که حتی کنار دست بچه های کوچک سر کوچه جرات حس کردن این همدلی را از نزدیک داشته باشی. و تو چقدر شبیه آن تفنگ به دست قایم شده پشت پنجره فحش می دهی. و چقدر شبیه دوربین خاموش رسانه قدرت. شما چقدر شبیه همید. جنگ ما جنگ دین و بی دینی نیست. جنگ منطق و بی منطقی است. جنگ ما است در این جمعیت با هر که این جمعیت پشتش را لرزانده و کف به دهانش آورده.

ما صدها هزار نفر از کنار بزرگترین مرکز بسیج خیابان آزادی آن روز گذشتیم. فضای بازش پر از لباس شخصی و گارد و پلیس بود. ما زنجیر سبز درست کردیم روبروی این ستاد. نگذاشتیم کسی نزدیک شود، توهین کند، تحریک کند. شعار همدلی دادیم. وقتی رفتیم پلیس و بسیجی را به آغوش کشیدیم و گفتیم که جنگ نداریم. آنها هم گفتند. آقای پلیس حواسش نبود. چشم می گرداند و می گفت پسر خودم هم انگار این جا است. می دانم آن که غروب آتش کشید به مردم او نبود که در آغوش من بود و آن که آتش زد ساختمان را ما نبودیم. این شمایید که می خواهید مملکت را به آتش بکشید. شمای این طرف و شمای آن طرف.

ما گفتیم اهل جنگ نیستیم. اما الان به توی متعصب این طرف و توی متعصب آن طرف می گویم اهل کوتاه آمدن هم نیستیم. اهل ناامید شدن هم نیستیم. مطالباتمان معلوم است و به هیچ قدرتی هم باج نمی دهیم و با هیچ کس هم پدرکشتگی نداریم. نیامده ایم برای کوبیدن دین یا بی دینی. ما می رویم برای گرفتن حق مان. برای پیگیری ناحقی ها. برای خون هایی که ریختند و توهین هایشان. من متعقدم این جغرافیا خوب یا بد، چند دهه را در چند روز پشت سر گذاشت و بزرگ و بالغ شد. فقط تویی که جا ماندی دوربین قدرت. و تو تحریم گر تحقیرگر ملت. و تو چاقو به دست کور برادر کش. و تو که فکر و ذکرت محو کردن الله اکبر است. محسن رضایی و مهدی کروبی و میرحسین امروز با همه سوابقشان از تو به من نزدیک ترند. باور کنیم که صف دوست و دشمن ما روشن شده و تغییر کرده. اگر آن تفنگ روبرو دهان باز کند، این پیرمرد مومن و من گلوله می خوریم نه تو. و دنیا را من خبر کرده ام، نه تو. پیرمرد مومن کنار من مرا تفتیش نمی کند و من هم او را. تو برو خود را باش مفتش!

و شما رفقای هم صدای ناامید. آزادی هزینه دارد. خون می خواهد. ما که نخواستیم خون کنیم. پس ناامید نشویم. پشیمان نشویم از کاری که کردیم. اگر میرحسین بی دردسر آمده بود امروز صدایمان را دنیا می شنید؟ امروز این همه با هم بودیم؟ ناامید نباشید. نترسید. به هیچ وجه اسیر خشونت نشوید. کینه را سر مخالف نریزید. آرام باشید. از درگیری و آشوب فاصله بگیرید و به کسی که پشتش ایستاده اید اعتماد کنید. او اولین کسی است که میدان را خالی نکرده. بگذارید این هم صدایی به جایی برسد. ما تا همین جا هم برنده ایم. مواظب خودتان و سلامتتان باشید. ما آرامش را پس می گیریم. مثل حق مان. مثل پرچممان. شاید بخندید. اما هنوز می گویم. اندکی صبر... سحر نزدیک است. من شش سال پژوهشگری کرده ام. می دانم کم است. اما باور کنید کافی است. ما حتی اگر سرکوبمان کنند زنجیری را شکسته ایم و آغوشی را یافته ایم.

گفته بودم راضیم که جای انگشتم بر گلوی ابتذال بنشید و خسته اش کنم. چرا ناراضی باشم حالا که جای انگشتم بر پیشانیش رسوای عالمش کرده و نفسش را بریده ام. مرا می توان سرکوب کرد، اما کاری که کرده ام را نه. می ماند تا ابد. تا ایران هست. ما ممکن است بشکنیم، اما ممکن نیست سر خم کنیم یا خشونت کنیم. ما ایرانیم. پیگیر و نجیب و سبز و زخمی.

فرجام

ریحانه 1388/03/28 ساعت 13:07

عالی مینویسی دختر(یا پسر؟)
احساس میکنم داری از زبون من حرف میزنی

ممنون
دختر!
ما همه یه نفریم
اسمهامون فرق میکنه
و قیافه هامون

فرشته 1388/03/28 ساعت 13:31

با یک دنیا بغض خواندم
نوشته هایت را
من توهستم وتو منی
ما یکی هستی
مایک موجیم
که خاموشی ما عدم ماست
من با تمام قلب و روح وجونم در کنار توهستم
بچه ها امروز ما باهمیم واین به ما قوت وجان دوباره میده
من که جان باخته ام برای آزادی
برای سایه ای از آزادی از خود عبور خواهم کرد
برای فردای بهتر
من فردا را امروز میسازم
با دستان سبزم

مغسی که مینویسی ...

خواهش میکنم :|

جرون 1388/03/29 ساعت 11:50 http://www.joroon.blogfa.com


سلام. فوقالعاده بود

سلام
ممنون

جرون 1388/03/29 ساعت 11:57


راستی بدون اجازت متن رو گذاشتم توی وبلاگ

این الان اجازه بود؟!
با ذکر منبع هیچ اشکالی نداره دوست وبلاگی من

رها دیگه رها نیست 1388/03/29 ساعت 14:28

دیگه همه چیز تموم شد. تعجب نمی کنم که یه روز صبح از

خونه بیام بیرون (غافل از همه چیز)وقتی دارم تو خیالات خودم قدم می زنم یه تیر خالی شه تو مغزم !

نه دولت مسئوله نه مسئولین مسئول

یکی و دو تا و ده تا

چه فرقی می کنه .................!

این خون که جاریه

[ بدون نام ] 1388/03/29 ساعت 18:20

انقلاب
انقلاب ، قیام کوبنده ی مردم یک کشور است که با هدف نابود کردن نظام سیاسی یا اجتماعی موجود و جای گزین کردن نظام جدید ، انجام می شود .
مردمی که انقلاب می کنند ، خواست هایی دارند که نظام سیاسی موجود ، آن ها را برآورده نمی کند . پس از شروع اعتراض های مردمی ، گاهی حکومت ها تسلیم خواست مردم می شوند که این کار ، پایان بخش قیام مردم است . در پاره ایی موارد ، حکومت ها به سرکوب گسترده مردم دست می زنند . با آن که این گونه اقدامات ، در کوتاه مدت انقلاب را متوقف می کند ، در عمل روحیه مبارزه را زنده تر و انقلاب را به آتش زیر خاکستر تبدیل می کند .
در برخی انقلاب ها ، وقتی مخالفان نمی توانند قیام مردم را مهار کنند ، به صف انقلابی ها می پیوندند تا انقلاب را از درون تخریب کنند .

( ارتباط )

leee 1388/03/29 ساعت 19:11 http://www.leee.blogsky.com/

اینجا دیگه قلب معنی نمی ده ، تلخ تر از همه شعور بود که به مضحکه گرفته شد. تلخ تر از همه اون رفتار وحشیانه و اون جمله هایی است که داغون می کنه آدمو.
میگه : اونا یه سری خس و خاشاک بودند که توی خیابون بودند.
تلخ تر از همه دیدن اون مردم ساده ای است که فریب حرفاشون رو می خورند.
تلخ تر از همه اینه که همه کسایی که تا دیروز از وضع موجود خسته شده بودند حالا دارند سنگ آقای دکتر رو به سینه می زنند و اونو کردند خدای شجاعت که توی برنامه تلویزیونی اومده پشت سر خیلی ها خیلی چیزا رو گفته....

همی که نفس اکشیدیم باید خدا را شکر بگیم ...
هی روزگار

سلام...
با حذف تیم ملی فوتبال به تعداد چیزا و ادما و جاهایی که تا 4 سال دیگه باید انتظارش بکشیم اضافه شد.....
آیا ما دچار یه پایان تلخ میشیم یا یه تلخی بی پایان..

سلام
متاسفانه تلخی بی پایان

بنیامین 1388/03/30 ساعت 12:43

سلام

تو که هنوز زنده ای

من هم زنده ام

اما گاو مادر بزرگم دیگه شیر نمی ده

می گه باید کارت سهمیه شیر بدن

حسنی هم که چند روزه آدم شده بود و می رفت حموم

می گه دوش نمی گیرم

آخه تو وان خونشون به جای آب خون چن تا آشوبگره

از صب تا حالا دو تا سگ ولگرد تو چشام نشسته ان

هی پارس می کنن من غیرتی شم

تا عینهو لوستر داداشمو تو بازداشتگاه آویزون نکنن

یا آّجی دبیرستانی دوستمو که دستش به دست محرم و

نامحرم هم نخورده محکم تو آغوش آهنیشون که بوی نجس

دینداری می ده فشار ندن از سر عقده های جنسی

و آخر هم نفهمیدیم ننه باباهاشون عرب ان یا ...

آخ آبجی دیوونه من

دلم رو تو جیگرکی سیخی یه ریال دادم

سگا بخورن گرگا بدرن

پشتش هم

یه ساندویچ مغز چه می دونم از همین آشوبگران نابغه ساکن

خوابگاه کوی دانشگاه تهران

آقایون

خانوما خلوت کنید

این گربه مادینه این ایران به خاطر تشعشعات هسته ای

بچه اشو سقط کرده

متفرق شین

متفرق شین

خدا هم تو حبسه

بازی رو باختین برین خونه هاتون

نهج البلاغه بخونین

با طعم باتوم و گاز اشک آور ...

آبجی سیاه نور دارم می خوری ...



...

بنیامین 1388/03/30 ساعت 15:07

این سه نقطه منو زجر می ده آبجی
یه چی بگو تا خودمو ...

نمیگم تا خودتو...
D:
بعضی وقتا جواب بعضی حرفا سکوته
که هرچی دیگه بخوای در جواب بگی باز کم میاری و نمیتونی درست درمون حق مطلب رو ادا کنی

یوخه 1388/03/30 ساعت 20:30 http://ukhe.blogfa.com

سلام ایول
حرف دل خیلیا رو زدی
موفق باشی

یادته هی میگفتی مرد که گریه نمی کنه
یادته
پس لابد مورچه دارن زیر سنگ قبرت
گریه می کنن بابا بزرگ ...

با شعر جدید « درد »

به روزم

اگه دوست داشتی این شعر من رو تو وبلاگت قرار بده دوست دارم صدام به گوش همه برسه بهم کمک کن به دوستات هم بگو تو وبلاگاشون بذارن

ممنون

ممنون

نمی تونی شعرم رو تو وبلاگت قرار بدی ؟ ! !

مهم نیست

ممنون که هستی

گذاشتم
قالب وبلاگم بهم ریخت!
الان دوباره میذارم

[ بدون نام ] 1388/03/31 ساعت 19:02

خود شعر رو نذاشتی

هم توی وبلاگم گذاشتم هم لینک اصلی وبلاگ شما رو تو سایت بالاترین گذاشتم که بیشتر ببینند و خونده بشه

[ بدون نام ] 1388/03/31 ساعت 19:14

ممنون آبجی گلم

حالم خوش نیست

یا حق

http://ccu-cinema.blogsky.com/
اگر نگوئید مدارکش ...
آقای همایون امیرزاده مدیر کل محترم فرهنگ و ارشاد اسلامی استان هرمزگان

من دلم سخت گرفته است...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد