یکی بود یکی نبود

یه دختره بود. 18 سال یه پسری رو دوست داشت. واسه دل خودش دوستش داشت نه واسه اینکه به دستش بیاره.

پسره یه جوری که نباید بفهمه، فهمید. یک سال گذشت و دختره نم پس نداد. پسره صبرش تموم شد واسه دختره اعتراف کرد میدونه دختره دوستش داره. دختره ناراحت شد.

از رو غرور نبود اما یه چیزی تو دلش وول میخورد که نتونست از اون شب به بعد پسره رو مثل قبل بخواد. پسره همون شب واسش تموم شد.

دختره فکر میکرد ناگفتنیهای آدم که گفته بشه خیلی سخته طرفین رو ارضا کنی. دستت رو شده دیگه. کلی باید انرژی بذاری واسه طرف.

یه شب که تا صبح پابه پای پسره خیابونای شهرشو متر کرد و حتی بوی خوشمزه ی شرجی اولین روزهای بهار هم اونقد احساساتشو قلقلک نداد که با پسره نرم باشه، فهمید پسره خیلی وقته واسش تموم شده...

آخه دختره دلش یه جا دیگه سریده بود. قصه ی ما به سر رسید. کلاغه به خونه ش نرسید.


پ.ن: از پایانهای ترسناک خوشم نمیاد.