همانا آبانی ها وارثان بهشتند.

سَرِمان را نوشته اند از قبل. داریم الکی جان میکنیم به خدا.

برنامه ریزی چیز مزخرفی است. باید بگذاری همه چیز همینجوری الکی الله بختکی خودش بشود. وقتی تصمیم میگیری فلان کار را بکنی، دقیقا از همان لحظه هی دست و دلت نمی رود که فلان کار را بکنی. "من تصمیم ندارم کنکور ارشد بدهم. من دلم نمیخواهد نمایشنامه ام را تمام کنم. من کلاس تیراندازی نمی روم." و از این دست... اینقدر روزی هزار بار با خودم تکرار میکنم که گول زده باشم خودم را. و دل بدهم به یکی اش اقلا.

زندگی از قبل تعیین شده چیز مزخرفی است. اصلا ارزش جان کندن دارد این روالی که همه میدانند از قبل تعیین شده؟ اسم مسخره اش را هم میگذارند سرنوشت. خدای خیلی مهربان لطفن آن آخرش را نشانمان بده یک کم. ببینیم اگر ارزشش را دارد بنشینیم به تقلا. اگر قرار باشد زن یک کارمند خسته شوم سه تا بچه ی قد و نیم قد داشته باشم بلولم توی روزمرگی، از همین الان الکی جان نکنم برای بقیه اش.

درِ این وبلاگ با همه ی متعلقاتش را هم تخته کنم بنشینم منتظرِ آن چیزی که "سرنوشت" است اسمش، تا خودش با پای خودش بیاید سراغم.

آقای اسمایل

افسردگی حاد گرفته بودم. از اینها که یک هفته قبل از تولد هر سالم می گیردم و ول نمی کند تا یک هفته بعد از تولدم. شعار امسالم این بود که "چرا آدمها به زور ۲۴ سالشان می شود در حالیکه واقعا ۲۴ سالشان نیست؟ لابد همینجوری پیش بروم همینقدر الکی الکی سال دیگر ۲۵ را هم رد میکنم."

بیخودی کله ام را فرو کرده بودم توی بالش داشتم گریه میکردم. چه میدانم چرا؟ جواد صبحش sms داده بود "اینجا (تهران) داره بارون میاد. از اون بارونهایی که آدم دوست داره زیرش راه بره." خیس و غمگین کله ام را از توی بالش آوردم بیرون. آقای اسمایل داشت لبخند میزد بهم از زیر تخت! از این لبخندهای لج درآری که دلت میخواهد طرف را خفه کنی. جواد دوباره sms داد "هنوز داره بارون میاد. دیگه شده از اون بارونا که آدم دوس نداره زیرش راه بره"

حق با آقای اسمایل است. خیلی وقتها باید به خیلی چیزها خندید.

آقای اسمایل دوست جدیدم است. همیشه همینقدر خنثی و اعصاب خردکن. با لبخند پهن گشاد مسخره ای روی صورتش. به همه چیز می خندد. وقتهایی که اصلا توقع نداری انرژی مثبت بهت می دهد. مثلا وقتی دراز کشیدی کف اتاق کله ات را فرو کرده ای توی بالش گریه میکنی یهو سرت را می چرخانی٬ میبینی از زیر تخت نیشش باز است برایت.

پوران زائید!

بهشت زیر پای پوران است، دیشب تا حالا! (اینهمه قِر و فِر برای نیم جین نی نی کور و کچل زشت!)

Give Me 5

مموش نفهم من دیشب بابا شد.

خانه ی قبلی مان را دوست داشتم. خیلی سنگین رنگین بود. اقلا خانه تر از اینی بود که الان تویش زندگی میکنیم. دیوارهایش دیوار بود. توی اتاق بغلی سر می بریدند، نمیشنیدی. پنجره اش گرچه به جای این جدیده که رو به دریا باز می شود رو به توالت صحرایی ای که برای روز مبادا توی حیاط ساخته بودیم باز مشد اما باز دوستش داشتم.

اینجا پسرهای دبیرستان پایینی پایشان را که می کشند روی آسفالت، روحم را جر می دهند. دخترهای دبیرستان کوچه بالایی زنگهای تفریح کِل می کشند انگار بغل گوشت اند. بچه های مهدکودک سر کوچه ای نق می زنند روی اعصابت اند. گذشته از اختلاف ارتفاعی که با سطح زمین داریم و این دیوارهای بتنی و پنجره های دوجداره، احساس میکنم اینجا، خیابان شلمچه، پلاک 5، در سبزه، طبقه ی 6 مرکز ثقل همه ی آلودگی های صوتی دنیاست.

محله ی قبلی مان همه جور آدم داشت. کوچه ی ما تنگ ترین کوچه ی آن منطقه بود و معروفیتش بیشتر به خاطر این بود که بن بست به نظر میرسید اما درواقع بن بست نبود! توی 12 سالی که آنجا زندگی کردیم دزد، قاچاقچی، یک باند حرفه ای بین المللی قاچاق ترانزیت مواد مخدر، قهرمان ورزشی ملی، قاتل، آهنگسار، قناد، مامازار و از این همسایه های جالب داشتیم. فقط بابای من استثنا بود با شغل خسته کننده ی معلمی اش. چند مورد خودکشی منجر به مرگ، چندین دزدی، یک فقره قتل، و تعقیب و گریز و پلیس بازی در حد ماموریت غیرممکن، از کوچه ی ما یک کوچه ی معروف و جنجالی ساخته بود.

دخترهای محله ی ما شمشیرباز و ووشوکار بودند و روزهای زوج مربی دفاع شخصی بودند توی معروفترین باشگاه ورزشی شهر. پسرهای محله شعر میگفتند، ساز میزدند و روح لطیفی داشتند.

همیشه به حاشیه که میزنم اصل مطلب بالکل فراموش می شود. همه ی این غرغرها را کردم که عرض کنم توی این آپارتمانهای دلباز نورگیر با پنجره های بزرگ رو به دریا نمی شود قصه نوشت. باید بچپی توی اتاق تاریکت، گوشه ی یک خانه ی ویلایی دم کرده ته کوچه ی تنگی که همه فکر میکنند بن بست است اما واقعا نیست. سکوت مطلق دیوانه ات کند، و هی بنویسی، بنویسی، بنویسی...

lier layers

وبلاگ شخصی ات هم که دیگر شخصی نباشد، باز آویزان مشتی دفتر دستک ژیگول می شوی که شاید اگر با روان نویس آبی استدلر پرش کنی بیشتر دست و دلت بیاید به نوشتن.

مامان می گوید تو چرا اینقد پای این کامپیوتری؟ چی می نویسی اینقدر؟ روی کاغذ بنویس من اینقدر زجر نکشم صبح که از خواب بیدار می شوم تو را پای این کوفتی ببینم تا شب که می خوابم.

درک نمی کند که "امتحان کردیم مادر من، نشد. به خدا نشد."

از شما پنهان نباشد فیلم یاد هندوستان کرده بود همین سه چار ماه پیش. یاد قدیمها که دست و دلم به کاغذ میرفت. می نوشتم بعد با هزار بدبختی یک سوراخ سنبه ای قایمشان می کردم که کسی نخواندشان. چه نفهم بودم. چه چیز شخصی پیچیده ای لای آن کاغذها بود که کسی نخواندشان؟ نبیندشان؟ توی وبلاگ بازی که افتادم کم کم قبح خیلی چیزها برایم ریخت. اینقدر چشم سفید شده بودم راست راست راه میرفتم برای خودم شِروِر پست می کردم. دلم خوش بود که چه اوپن مایند ام من. حالا زندگی اینقدر سگی شده که از قدیمی ترین دوستم گرفته تا جدیدترین اش، پروفایلم را می خوانند که از توی علاقه مندی هایم بین دمپخت و نفتالین و خرزهره و پل هوایی و دوربین دوچشمی و کفش آل استار ساق بلند قرمز شماره 38، یک چیزی پیدا کنند برای 16 روز دیگر بخرند از سرشان بیفتد کادوی تولدم... یعنی به جای معاشرت با کسی، باید بروی پروفایل وبلاگش را دید بزنی آمارش دستت بیاید؟ یعنی زندگی اینقد سگی؟

بعد اینقدر دیکتاتور شده ام نمی شود جمعم کرد. رگ گردنم شده اینقـــــــــــــد (یعنی خیلی). فکر کنم الان حق دارم یک کم خودم باشم. اینجا که الی ماشاالله دربست شش دانگ به اسم خودم است. ناراحت نشوید بهتان برنخورد به خودتان نگیرید، دلمان گرفته. چقدر حرص پائیز را خوردم. که چی؟ هیچکس هم نمی آید آدم را بردارد ببرد لب دریا. پریسا که دربست دانشگاست، بهنوش تا بوق سگ سر کار، ساناز فیس و افاده ای می آید حال ندارم جمعش کنم، سارا جدیدا هیچ خوشحالی ای ندارد با من share کند. همه ی زندگی اش با همکارها و در و همسایه اش است.

الان یعنی باز افتاده ام به غرغر؟ Shit the life

پوران

پوران حامله است احتمالا. یعنی امیدوارم باشد. اینقدر قلمبه شدن توجیه منطقی ندارد اصلا.

قد بادکنک پف کرده. دست بزنی می ترکد. ویار انگشتهای من را دارد. تا گاز نگیرد اعصاب معصابش سر جایش نمی آید.

این عکس مموش است البته. پوران از این جنگولک بازیها خوشش نمی آید. قربون شیکم گنده ش بشوم.

دانشکده ی علوم فنون مثلا جدیدترین و آبرودارترین دانشکده ی دانشگاه ماست

زیر سقفی که چکه می کند سطل گذاشته اند آبش را بگیرد.

حساب کنید این آبرودارترینش است..!

آه

آبان!

این ساز شکسته اش خوش آهنگ تر است...

درد دارد خوب، ایناهاش این هم جایش :(

داشتم آرشیو گردی می کردم. لابلای فایلهای عتیقه ای که از چند سال پیش برای روز مبادا آپلود کرده بودم یک کنج امن، یک یادداشت دیدم که حوالی زمستان 87 نوشته بودمش، و از ترس اینکه کسی بخوانَدَش بعد از اسکن نابودش کرده بودم. 

همینجوری قاطی آت آشغالهای روز مبادایم یک گوشه برای خودشان خاک میخوردند این دو برگ گلایه نامه. آن موقعها آدم احساساتی مشنگ خل وضعی بودم. یک کسانی عجیب حالم را گرفته بودند. چپیده بودم پشت میز کارم با دقت داشتم برای دل خودم غرغرنامه مینوشتم. خانم مدیرعامل هر 5 دقیقه یک بار سرک می کشید، ذوق میکرد که چه کارمند باوجدانی دارد. چنان سرش به کارش گرم است بمب بترکد صدایش درنمیآید. (چقدر منتظر می ماندم سربرگ های شرکت تمام شود، صفحه ی کاهی آخرش را بردارم برای خودم رویش مثلن کوچه ی فریدون مشیری را بنویسم.)

خداییش دلم اقلا خجسته تر از الان بود. آدم هرچقدر هم که گه باشد، وقتی باهات بهم می زند، دردت می آید. دختر و پسر هم ندارد به خدا

ساعت 25 شب، روز سی و دوم ماه!

نالیده بودم که "محسن یگانه جون، سی دی اورجینالت رو میخوام."

آقای پستچی دیروز آمده دم در، بسته ی توی دستش آدرس یک جای دور خورده. بازش میکنی، خود بهشت اند برایت! من عاشق این دوستهای مجازی عجیب غریبم که وبلاگت را میخوانند، به جای کامنت، غول چراغ جادو وارانه به ده روز نکشیده همه ی خواستنی هایت توی مشتت است!

عاشق اینهایی که پروفایلت را میخوانند، تیز می شوند که خواهر کوچکت عاشق جوراب انگشتی است. روز تولدش با یک جین جوراب انگشتی گل من گلی سورپرایزش میکنند!

عاشق اینهایی که میدانند چقدر راحت و با چند حرکت ساده می شود یکی را اینقدر ذوق مرگ کرد.

من خوشبختم. قدِ یک دوست مهربان که هیچ وقت ندیده ایم هم را. قدِ CD های اورجینال محسن یگانه و رضا یزدانی. دیشب تا حالا این آلبومش را قورت داده ام... ساعت 25 شب، روز سی و دوم ماه...

این پست با احترام تقدیم می شود به آرش، که خوب من را بلد است.

مموش من / پوران من

مامان من با حیوان خانگی بدجوری درگیری دارد. بچه که بودیم، جوجه رنگی از ملزومات تفریحات تابستان محسوب میشد. با چنان قِر و فِری آب و دان می دادیم، انگاری شخصا زائیدیم شان. مامان بدش می آمد. فتوا داده بود که نجس اند اینها. می شاشند توی خانه، زندگیمان نجس می شود.

پارسال تابستان خرگوشم که مرد، مامان با همه ی دشمنی ای که با آن مرحوم داشت، دلش بیشتر از همه سوخت. دوزاری ام افتاد که همیشه از ترسِ درگیری عاطفی و این دلتنگیهای بعد از از دست دادن این جک و جانورها بوده که مامان قدغن کرده بود حیوان خانگی داشته باشیم.

عموما ترجیح میدهم فضای اتاقم را شبیه جنگل کنم، تا اینکه جک و جانورهایم را ببرم ول کنم توی جنگل. دیشب همسترهایم را ول کردم توی اتاق بچرخند، پوران گم شد. اینقدر که بابت گم شدن پوران غصه خوردم، از دانشگاه اخراجم می کردند ترم آخر، نمی خوردم.

توی کمد لباسی پیداش کردم بعدِ 24 ساعت. چشمهاش خون آمده بود. نفهمیدم چرا. مامان من دل نازک است. حال زارش را که دید کم مانده بود بزند زیر گریه. همسترها هم می ترسند از تنهایی؟ گریه هم میکنند؟ خون گریه میکنند؟ در این حد؟!

چنان خودش را سفت چسبیده بود بهم، یک لذت عجیب غریبی داشت. مثلن انگار بچه ی خودم را بغل کرده باشم که از فرط تنهایی چسبیده باشد بهم و مشت کرده باشد موهایم را توی دستهای کوچولویش.

پوران سرسنگین شده. دوربین می بیند پشت میکند. اخم میکند. غصه دار با چشمهای سرخ کوچولوی معصومش جوری نگاهم میکند تا از عذاب وجدان بمیرم که دیشب ولش کرده بودم به امان خدا.

مموش اما یک خر نفهم بی تفاوت است. مثل یک خرس قطبی بی احساس  تمام روز خوابش برده بود. انگار نه انگار پوران گم شده. دوربین میبیند یک ربع می چسبد به شیشه، دستهای کوچولویش را می چسباند ژست میگیرد عکسش را بگیرد کسی.

من عاشـــــــــــــــــــق اینام

شترم با بارش گم شده :(

من به نفرین و جادوجنبل اعتقاد ندارم

اما از وقتی مامانم همسترهام رو نفرین کرده، پوران گم شده

امروز مموش رو ول کردم تو خونه که یه سر نخی از پوران پیدا کنه

اونم گم شد

آخه مامان

چطور دلت اومد؟

دل های پاک

امروز تو بخش آنکولوژی (مربوط به بیماران سرطانی) بیمارستان کودکان، موقع پخش کردن برگه ی آرزوها بین بچه ها، برای یادداشت کردن آرزوها و روز تولدشون، داشتم به این فک میکردم که روز تولد 24 سالگیم کی، کجا، و با کی جشن بگیرم.
حدیث 7 سالش بود. پای برگه ی آرزوش روز تولدشو نوشت. تولدش با من تو یه روز بود.
از خودم بدم اومد...

بسه باچشمات تو به آتیش نکشون خونمو/من توروکم دارم و تودل دیوونمو

محسن یگانه جون، من ده برابر پول سی دی اورجینالت هزینه ی تاکسی و آژانس دادم کل شهرو گشتم، نبود که نبود. روم سیاه. مجبور شدم دانلود کنم.

مجبور شدم، میفهمی؟!

راه ندارد به خدا... آدمهای این شهر واقعا یک نفر اند!

خط و نشان کشیده اند که پاک کن پست قبلی را. اینکه خودت را کوچک کنی و جار بزنی که "آهای ملت کسی من را تحویل نمیگیرد" خریت است. اینکه کسی تو را دوست ندارد واقعیت است. اینکه جدا آدم را برای معاشرت ترغیب نمیکنی واقعیت تر است. دیگر چرا آبروی خودت را می بری؟ خودت را چرا وا می دهی؟!!!!!!

چرا شما آدمها هر چیزی را هر جوری که دوست داشته باشید برای خودتان ترجمه میکنید؟ یک نصفه شبی یهو این جمله آمد تو ذهنم که "آدمهای این شهر یک نفراند" بعد از آدمهای عوضی ای نوشتم که copy + paste اند انگار توی این شهر، چه ربطی به تحویل گرفتن یا نگرفتن کسی دارد؟!!!!!!!!!! مثلا تو بیایی آسیب شناسی اجتماعی بکنی پدیده ی اعتیاد و دزدی را؛ انگ بچسبانند بهت که چون دزدها و معتادها از تو خوششان نمی آید حرصت گرفته داری تلافی میکنی! توجیهاتتان مرغ پخته را به تبسم وامیدارد به قرآن. من میگویم آدمهای عوضی این شهر کپی پیست هم اند، یعنی دارم مینالم که چرا دور برم نمی پلکند؟ به اعضا و جوارح پسر نداشته ام که نمی پلکند!

جلوی سگ یک تکه استخوان بگذاری دم تکان می دهد. اگر تکان ندهد خوب حیوان است آدم نباید از دستش ناراحت شود. مثل مموش و پوران و آقا رستم و گل مراد و گل اندام. گیاه که دیگر نفهم تر است. خدا شاهد است یک جعبه قرنفل خریده بودم به چه قشنگی، اینقدر محبت کردم بهشان، خشک شدند زبان نفهم ها. آدم باید ناراحت شود؟ خیر جانم

ولی وقتی به آدم جماعت احترام میگذاری، پدرسوخته بازی درمیآورد، خودش زیر سوال می رود. به من چه دخلی دارد؟!!!!! به قول عزیزی: "احترام گذاشتن چیز خارق العاده ای نیست. احترام یعنی اون خودِ عوضیت رو یهو رو نکنی؛ کم کم!"

بعدش هم خجالت دارد این حرفها. من رشته ام کشاورزی است عاشق گل و گیاهم. دلم نازک است عاشـــــــق جک و جانورم. "آخی هیشکی تحویلت نمیگیره رو آوردی به حیوونا و گل و گیاه؟" برداشت از این مضحک تر؟! افکار خنده دارتان را توی کله ی خودتان نگه دارید. آدم دلش شاد می شود از این حجم عظیم اعتماد به نفس کاذب.

من 23 سال و 10 ماه و 18 روز است که همینم. قرار هم نیست با یک کامنت ناشناس  یا چیزی شبیه به این متحول شوم!

زت زیاد!

بازخوانی یک نوستالژی: همه ی آدمهای این شهر یک نفر اند...

من در یک شهر لعنتی زندگی میکنم که آدمهایش زنجیروار بهم وصل اند. یکی از قیافه ات بدش بیاید، اتوماتیک وار 20 نفر از قیافه ات بدشان آمده. خِرَدِ جمعی (کینه ی جمعی) اینجا کاربرد گسترده ای دارد.

من خیلی کلمه بلدم. توی تنهایی خیلی با خودم تمرین کرده ام. دیشب احسان هم فهمید بالاخره. گفت "بزرگ شده ای صدی، یک جور خاصی جا افتاده شدی." خودزنی بود اگر میگفتم "توی تنهایی با خودم کلی کلمه تمرین کرده ام تا اینقدری بشوم." آدمها توی تنهایی رکورد زیاد جابجا میکنند.

اشتباه نکنید من آدم گهی نیستم. شاید یک کم باشم، آن یک کمی که همه هستند، اما نه اینقدر که تنهایی ام اینقد گنده باشد که بنشینم داخلش رکوردهای الکی بزنم برای خودم.

1. + زنه از دهنش در رفته بود که بیا تولد فلانی، پا شدم رفتم تولدی که صاحب تولد هم دعوتم نکرده بود. مثلا قرار بود سورپرایز شود. رسیدم به جای تولد، صاحب تولد زنگ زد که "تو که دعوت نبودی. نیا، برگرد، برو" بعد نشستم همانجا چارزانو روی زمین، دم ساحل زار زار با صدای بلند گریه کردم، با لباس قشنگِ تولد مبارکی و کادو. نیم ساعت بعدش دو تا از همان آدمهایی که مثلا دوست بودیم باهم و مهمان تولد بودند از کنارم رد شدند. چشمهام سرخ سرخ بود. نگاه کردند پوزخند زدند رفتند جشن تولد. چه میدانم یعنی اگر جای من یک توله سگی چیزی در حال وق زدن بود هم، این انسانی ترین رفتاری بود که از دستشان برآمد؟ بدتر شدم که بهتر نشدم. تا تمام شدن تولد نشسته بودم چار تا آلاچیق آن طرف تر صدای جیغ و داد و خنده و عر زدن یک مشت نره غول را می شنیدم که آهنگ تولد مبارک می خواندند و اینهمه راه من را کشانده بودند که ده نفری به ریشم بخندند لابد. صاحب تولد اما توی دلم است هنوز. (الان 6 ماه و دو هفته از آن شب گذشته و آن زنه هنوز اینقد شعور به خرج نداده یک اس ام اس بدهد اقلا بابت خرابکاری و ریدن به شعور و شخصیتم معذرت خواهی کند.)

2. با طرف دوست اجتماعی بودم. از این دوستیهای خرکی بی حساب کتاب. یک بار با خواهرش آمده بودند درِ خانه توی کوچه آخر شبی کادوی تولدم را بدهند. که متلک انداخته بودم به خواهره، "اسلام دست و پای من رو بسته، از طرف من ببوس آقا داداش رو" بعد هر سه خندیده بودیم، من و پسره و خواهرش. با خواهره صمیمی تر شدم. که یکهو پسره اس ام اس داد هرچی از دهنش درآمد بارم کرد. و خط و نشان که "بار آخرت باشه پشت سر خواهر من حرف درمیاری دختره ی فلان فلان شده ی دهن لق" یک جور عصبی واری داشتم عادت میکردم به این سیر احمقانه ی مراودات دوستانه ی اطرافیان. کُپ کردم. نشستم دوباره دل سیر گریه کردم. کدام حرف؟ یعنی فقط خدا میداند چقدر راحت می شود من را شکست، خرد کرد، کشت. دستورالعمل ساده ای دارد. حالا پسره بعد از دو ماه برگشته که "اون روز اون حرف رو زدم که پیش پیش حساب کار دستت بیاد نخوای بعدها پشت سر خواهرم حرف بزنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!"

طرف همینجوری پیش پیش سر ناموس پرستی درمیآید هرچی لیچار دلش می خواهد بار آدم می کند، میگوید پیش پیش محاکمه ات میکنم که شاید یک روزی یک جایی به سرت زد ناموس من را خط خطی کنی! انگار نه انگار تا همین دو سه روز پیشش کلی برایش درددل کرده ام که: "دردهای پوستی کجا؟ دردهای دوستی کجا؟"

من باید چکار میکردم؟!

3. + تولد 23 سالگی اش ترکانده بودم رسمن. یعنی دلم میخواست کل شهر را جشن بگیرم که تا آخر عمر یادش بماند چقدر دوست اش دارم. تولد 23 سالگی ام اس ام اس داد که: "دختره ی فلان فلان شده ی فلانی..." چند ماه بعد یکی شان را توی نمایشگاه کتاب دیدم. قشنگ داشتم وسط حیاط گنده ی نمایشگاه گریه میکرم. گفتم فقط یک کلمه بگو چرا؟ نمیخواهم برگردید، فقط میخواهم بدانم دلیلش چی بود؟ دلیل این "فلان فلان" شدن. پوزخند زده بود آستین لباسش را کشیده بود از توی دستهایم و رفته بود.

4. + شوهر همان زنه که توی عمرم سه بار از نزدیک دیده بودمش فقط، یک شب ناغافل درآمد که "زن من فهمیده تو با من رابطه داشتی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!" اولش خندیدم. بعد دیدم یارو خیلی جدی است. گفتم شوخی مسخره ای بود. خیلی جدی درآمد که "تو رفتی برای فلان دوست پسرت از جزئیات رابطه ات با من حرف زدی، پسره هم گذاشته کف دست زنم!!! خودت را هم به آن راه نزن دختره ی فلان فلان شده..." خرد شدم، شکستم، له شدم زیر بار تهمتی که معلوم نبود از کجا درآمده. نصفه عمر شدم. کدام دوست پسر؟ کدام رابطه؟ من سرجمع فقط یک بار در تمام عمرم تا ساعت ده شب بیرون بوده ام، با زهرا رفته بودم سینما "هفت دقیقه تا پائیز" ببینیم. این که سه بار مردی را توی سه جای عمومی و شلوغ شهر ببینی اسمش رابطه است و از آدم بدبختی مثل من یک فلان فلان شده می سازد؟! این پست از تویش درآمد. تا خود صبح آنقدر گریه کردم که صدام درنمی آمد تا چند روز. کم آوردم. دست آخر درآمدم که "خدایا، به بندگانت بصیرت بده، به من قدرت فراموش کردنشان را... آمین"

5. یک آقا پسری بود، هنوز هم هست. آنقدر ازش رفتارهای زشت و عجیب غریب و زشت دیده ام که  مثنوی هفتاد من است. به 1 و 2 و 3 و 4 قد نمی دهد. گهگاهی مینشینیم با رفقا تعریف میکنیم. یادمان بیاید کی دورمان را گرفته. دماغمان را بگیریم موقع رد شدن از کنارشان. این نفس ها حرمت دارد.

6. + پارسال پائیز دم تولدم سفر بودم. 300 شاخه رز نباتی و سرخ و نارنجی خریده بودم از بازار گل، سوغاتی، آنقدر برنامه ریزی کردم برای جشن تولدم که دعوتشان کنم گل پیشکششان کنم، آنقدر کسی رغبت نکرد تا ده ماه و 17 روز بعد از تولدم هم ببیندم،  آنقدر همه از قیافه ام بدشان می آمد که گلها ماند، کپک زد، و روانه ی سطل آشغال شد... (بعدِ ده ماه و 17 روز، هنوز هیچکدام از مهمانهای تولدم را دل سیر ندیده ام برایشان از رنگ و بوی گلهای پیشکشی بگویم که هیچ وقت نخواستندشان... یعنی نخواسته اند که ببینمشان)

اینها را گفتم که زمینه سازی کرده باشم برای درک واقعی ترِ اینکه "همه ی آدمهای این شهر یک نفر اند." اصلا امکان ندارد چند نفر در آن واحد اینقدر پدرسوخته باشند و آب از آب تکان نخورد.

پی نوشت۱: دلم برای جوجه هام تنگ شده (گل مراد و گل اندام). یک ماه هم از سالگرد خرگوش خوشگلم (آقا رستم) میگذرد. دو تا همستر خریده ام (مموش و پوران) آسایش ندارم از دستشان. اینقدر فضول و ملوس اند دلت میخواهد فشارشان بدهـــــــــــــی. یک گلدان (شِفلرا) خریده ام عین گل و درختهای رویاهای بچگی ام است، با برگهای 5 بار شانه ای براق. یک (جونِ من برگ بده) هم خریده ام که آقاهه گلفروشه اصرار داشت این اسمش (شاخ گوزنی) است نه (جونِ من برگ بده). دیدم مجاب نمی شود که اگر من مهندس کشاورزی ام اسم راستکی اش را میدانم نه تو... گفتم باشه تو راست میگی، ما صداش میکنیم شاخ گوزنی!

من و مموش و پوران و شفلرا و جون ِ من برگ بده حالمان خوب است. ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور، که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند...


پی نوشت۲: پیرو کامنت آقای مسیح... گریه ها، غصه ها و ناله های من هرگز هرگز هرگز برای از دست دادن مشتی جماعت هرزه نبوده که به سادگی قداست یک دوستی رو زیر پاشون له میکنن. تمام آن گریه ها و ناراحتی های من به خاطر اعتماد و احترام بیش از حدی بود که به این جماعت داشتم. من زنم، دردم بیاید صاف میزنم زیر گریه. بلد نیستم مشت بکوبم به دیوار. تهمت زدید که همه ی کسانی که دفاع کردند یا همدردی، مشتی آدم نادان اند که گول رنگ و لعاب دنیای مجازیم رو خورده ن. کی؟ شهاب؟ سیما خواهرم؟ نازنین دوستم؟ منا؟ ماهی بالی؟ صابر؟ آیدین؟ محبوب؟ اینها همه آدمهای دنیای واقعی اند. رنگ و لعابی اگر بوده، صدقه سر الطاف ملوکانه ی دوستان محبوبم بوده، که قابلیت و لیاقت دوست بودن باهاشون رو داشته م، نه مشتی جماعت هرزه... برای من از لیاقت آدمها حرف نزنید. 

۲ مهر

خوب بود

اقلا تا الان

اقلا هنوز 24 ساعت نگذشته ازش...

۲ مهر

قدم تان سَرِ چشم
شما که دعوتی نیستید، صاحب مجلس اید.
دعوتنامه مال غریبه هاست و رودرواسی دارها، نه شما که اقلن توی همین یک وجب دل پاک همه ی روح مهربان تان را با ما شریک اید.
خاطرمان را خوش کرده ایم به خیال حضورتان
غروب آدینه آخر سپتامبر 2 مهرگان، (منتسب به ماه همه ی کودکان سرطانی) سالن دکتر قریب بیمارستان کودکان، چشم مان به راه تان است.
دست خالی راه به هزار راه می شود برد، دست تنها به هیچ جا...

پائیزتون تبریک، اول مهرتون تسلیت

دل های پاک


جمعه 2 مهر - بیمارستان کودکان - سالن دکتر قریب - ساعت 6 بعدازظهر
پذیرایی هم نداریم درضمن (هرکی برای خودش نون پنیر بیاره از خونه). ورود برای عموم آزاد است. حتی شما دوست عزیز!
دلهای پاک اسم یه تشکل غیردولتیه که روز جمعه 2 مهر تو بیمارستان کودکان بندرعباس یه فسقل برنامه ی غیررسمی برای معرفی و حمایت از کودکان سرطانی داره. تشریف بیارید. قدمتون سَرِ چشم

با ما راه بیا

چرا من دست و دلم به نوشتن نمیاد؟

چرا ده روزه میخوام از "قهوه ی تلخ" و "دلهای پاک" بنویسم و نوشتنم نمیاد؟

مدل جدیده آیا؟

خدایا

راه بیا

چرا میره جلو عقربه هی؟ متنفرم از ته دل، من از اول مهر

اصرار نکنین

من هر سال دم مهر حالم همینه.

نمیشه پاییز از آبان شروع شه؟ از بیستمش مثلن...

پ.ن: دُخی دُخی، رو مُخی.. خوبه که نیستی هیچ پُخی! دنبال آسی و مُسی و وقتی به ما می رسی فسی :)) بدو چپ و راست کن کمرو، قِرِش بده اون سگ پدرو :))

یعنی من میمیرم واسه این آهنگـــــــــــه =))

من نیم ساعته قرص خواب خوردم بیدارم هنوز

اینا چقد طول میکشه که اثر کنن؟

چینی ش هم اومده تو بازار نکنه؟

خدایا منو بکُش یا بخوابون

دیروز از کتاب تاریخ محوشون کردند
امروز چفیه انداختن گردنشون
خدایا.. منو قبل از "فردا" بمیران لطفا

یازده سپتامبر هم تموم شد رفت

این اوبامای بی شخصیت جواب نامه ی منو نداد

مرتیکه ی استکبار جهانی خر

خوش خوشانم بود داشتم آهنگ یاد مبارک بادا گوش میدادم دیروز توی جاده. رسیده بود به جاهای قشنگش، که ترافیک نگهمون داشت. تصادف شده بود. داشتن مغز یکی رو از رو آسفالت جمع میکردن. رفیقش داشت زار میزد.

آهنگه هنوز میخوند: "گل بریزین روی سر عروس خانوم، عروس و دوماد رو دادیم دست خدا..."

جنازه هه جوون بود، طرفای 20... دادنش دست خدا