خوندن آرشیو وبلاگ یکی از اون احمقانه ترین نوستالژیکهاییه که بهش دچارم.
احمقانه واژه ی مودبانه ای نیست.
شاید باید می گفتم یکی از اون چیزترین..
واقعا نمی دونم دقیقا چیز
هرچی هست آزارم میده
هرازگاهی دندونم یادش میفته باید بره رو اعصاب
مامان من هم فقط بلده روزهایی که دندون درد دارم غذاهای خوشمزه درست کنه
در دنیا دو جور آدم وجود داره: آدمای خوب و آدمای بد
آدمای خوب شبا خیلی خوب می خوابن؛ اما آدمای بد.. می دونین؟ اونا می دونن که از ساعات شب استفاده های بهتری هم میشه کرد.
یه وقتایی آدم یه چیزایی می خواد بگه که به هیچ کس ربطی نداره.
الان از اون وقتاست
ببینم
وبلاگ هم مکان عمومی محسوب میشه؟
*پروژه ی اولم گرچه به ظاهر شکست خورده به نظر می رسه اما بالاخره اون جوابی رو که باید می گرفتم گرفتم.
*دومیش خیلی بالا پایین داشت. یه جورایی پوستم کنده شد. ولی بالاخره همونی شد که ته دلم می خواستم. از اینجا به بعدش دیگه بستگی به نظر خودش داره.
*سومی سخت ترین سوژه ی تمام عمرمه.. و شاید هم آخریش. اگه موفق بشم یه جایزه ی گنده به خودم میدم. باید فاصله بگیرم از سوژه های قبلی. یه ذره انرژی کافی نیست برای برنده شدن تو این بازی
خواب از سر او پریده عاشق شده است
دست از دل خود بریده عاشق شده است
انگار دلش به جای دوری بند است
این دختر ورپریده عاشق شده است
تعطیلات مزخرفی بود.
اتاق خالی اون
عروسکهایی که کادو گرفته بود.
نقاشی هایی که براش کشیده بودم و چسبونده بود به دیوار.
.
.
.
حتی سر قبرش هم نرفتم..
محض رضای خدا یکی به من بگه "بچه بشین سر جات شیطونی نکن" به عربی چی میشه؟!