پسره همچین مالی هم نبود. از این استایل های friend of friend و اینها. رو همین حساب باب معاشرت یهو باز شد. مثلا هوای همدیگر را داشتیم. آبجی و داداش همدیگه بودیم. و من هنوز یاد نگرفته بودم هیـــــــــــچ بنی بشری اینقدر کشکی برادر آدم نمیشه. چِل بودیم و همین خاصیت دور هم جمعمان کرده بود. بروبیایی برای خودمون داشتیم و اِهِن و تِلِپی و اینها.
این وسط نه من کاری به کار دوست دخترهای اونها داشتم، نه اونها تو کار من فضولی می کردن. کلا یک جور بی آزاری بودیم برای هم. تولد میگرفتیم، می نشستیم لب جوب فلافل می خوردیم، و از این دست تفریحات خز
یک جور خاصی دوستشون داشتم. جدی می گرفتندم. وقتهایی که یک خری حالم رو می گرفت کلی هوام رو داشتن. بعد یک سری اتفاقهای مسخره ی الکی افتاد که ازهم پاشیدیم بی هیچ دلیل قانع کننده ای (اقلا برای من). نفهمیدم چی شد که دیگه اون آدمهای سابق نبودیم برای هم.
ولی هیچ کدومشون اونقدر برام تلخ نبود، قدِ این پسره که اول پست عرض کردم. روز تولد 23 سالگیم یهو تکست داد که "دختره ی فلان فلان شده ی فلانیِ چیزِ *** عوضیِ گهِ کثیفِ..."
وسط جشن تولد برق سه فاز از کله م پرید. آدمی که صدام می زد می گفتم جاااااااان! یک کم بعدش دیدم از این آدمهای رو باید کند. سختی ش به این بود که من این آدمها رو با همه ی رو بودنشون دوست داشتم. یکی دو ماه غصه خوردم که چرا یکهو بی دلیل همچین رفتاری باهام شد. گریه زاری و سرک کشیدن تو هر سوراخی، دنبال سر نخی که تکلیفم با خودم روشن شه اقلا. حال آدمی رو داشتم که مهمترین درس زندگیش رو افتاده بود و استاده حاضر نبود برگه امتحانیش رو نشونش بده تا ببینه چی رو غلط نوشته
-------------------------------------------------------------------
دیشب دیدمش. همین پسره ای رو که همچین مالی هم نبود. که دوستِ دوستهام بود اول. که کلی خاطره ی خز باهم داشتیم. که تولدش براش کیک خریده بودم یواشکی با یه کتاب رنگ آمیزی و سی دی کلاه قرمزی و قالم گذاشته بود با رفقاش رفته بود دَدَر. که چقد آدامس خرسی بازی باهم کرده بودیم.
بعدِ 9 ماه و 13 روز، داغ کرده بودم که چرا هیچ وقت خودم رو برای روبرویی احتمالی با این آدمها آماده نکرده م.
یعنی مامانِ آدم میدونه چرا بچه ی 23 ساله و 9 ماه و 13 روزه ش نصفه شب بُغ کرده؟
نَع. نمیدونه
پی نوشت: این پسره دوست دختر داشت خودش! من هرگز دوست دختر هیچ پسری نبوده م تا حالا.