تو منو دوس نداری
اینو تو چشمات می خونم
نمی خواد حاشا کنی
دروغگو دشمن خداست!
(فریدون فرخزاد)
..........
چه حال خوبی دارند این آهنگهای مهربان کوچه بازاری
_ بگو دوچرخه
_ دوچرخه
_ سیبیل بابات می چرخه
_ بابای من سیبیل نداره!
_
هر بابایی باید توی یک مقطع خاص زمانی سیبیل داشته باشد.
باید!
پ.ن: من امروز فهمیدم نصف دوستام باباهاشون سیبیل ندارن!
بهناز یک دورگه ی فیلیپینی ایرانی دوست داشتنی بود. ما دوم دبیرستان بودیم بهناز پیش دانشگاهی. یک جور خاصی توی دل آدم می رفت، برخلاف حسادت های رایج دختر دبیرستانی ها بهم، بهناز را همه دوست داشتند. آن موقع ها (سال 81) فعالیت های اجتماعی داشت درحد سازمان ملل! به قدری جذاب و بانمک بود دلت نمی آمد چشم ازش برداری. سه چار تا زبان خارجی را حرف میزد عین بلبل. به همه ی بچه های مدرسه احترام میگذاشت، حس خودبزرگ بینی به آدم دست میداد! ما تا سر کوچه جرات نداشتیم بی اجازه برویم، بهناز نصف دنیا را دیده بود. حالِ آن موقعِ بهناز، در خوش بینانه ترین شرایط شاید آینده ی یک درصد ما میشد. مدرسه اش که تمام شد گذاشت رفت از ایران.
دیشب خواب دیدم بهناز لقمه ی عوضی ترین و کثیف ترین و گه ترین پسر این شهر شده. توی کافی شاپ ستاره ی شهر باهم دیده ام شان، ذوق کرده که "صدی ببین منو! این آقامه" نیش کثیف پسره باز شد برایم. عُق زدم توی رویش "مبارک باشه"
نه اینکه اینقدر لب و لوچه و چشم و چارش را به رخ طرف بکشد که..."
این سه چار خط با همه ی نصفه نیمه گی اش اختتامیه ی یک پست طولانی بود که دو سه سال پیش چرک نویس شده بود برای روز مبادا...
امروز البته با همه ی روزمرگی اش هیچی اش شبیه یک روز مبادا نبود. چه میدانم. شاید همه ی روزهای مبادایی که کلی منتظرشان بودم یکی از همین روزهای داغ دراز کشدار بوده اند.
لعنتی
ما ترکیدیم.
کپسول گاز قلابی بود ترکید. کپسول آتش نشانی قلابی تر بود ترکید. دومین کپسول آتش نشانی هم قلابی بود ترکید. پمپ اطفای حریق خسته بود حال اطفای حریق نداشت. صحنه را از دست ندادیم نشستیم آتش سوزی را تماشا کردیم. عین توی فیلمها!
آقای آتش نشان آمده می گوید بروید شکایت کنید از این آقای کپسول گاز و کپسول آتش نشانی. بابا هم خانه نبود. رفته بود دنبال شکایتش را از آقای آسانسوری بگیرد با این آسانسور غیراستانداردی که برایمان نصب کرده و هر روز منتظریم قربانی بدهد!
کلا زندگی پروسه ی سرگرم کننده ی هیجان انگیزی است در این مملکت.
پ.ن: آقای آتش نشانی آمده عکس انداخته گذاشته توی سایتش، نگاه می کنی انگار ترقه انداخته اند نه اینکه کپسول ترکیده باشد.
آقای حاتمی کیا
قسم بخور ایده ی فیلم "دعوت" از خودت بوده نه سوژه ی دزدی فیلم If these walls could talk
دیروز ای کی یوسان داشت. باورم نمیشه! عین ای کی یوسان ندیده ها کل شهر رو خبر کردم که آی ملت تلویزیون داره ای کی یوسان نشون میده. اشک شوق تو چشام جمع شده بود انگار مثلا نصف دنیا رو بهم داده باشن بعد گفتن اگه دختر خوبی باشی نصفه ی دیگه شم بهت میدیم!
خیلی کیف داد. خیلـــــــــــــــــــــــــــــــی
دارم خفه میشم از خوشبختی. هر روز ای کی یوسان داره. و من هر روز خوشبخت تر از روز قبلم، قد یه کارتن نیم ساعتی.
خدایا مرسی. من شدیدا دلم تنگ شده بود برای روزهایی که یک بچه ی کچل حریف همه ی آدم بدهای دنیا بود.
"امروزسیما یک کیک خو شمزه درست کرد الی هم بهم کتاب داد"
.
.
.
این پست وبلاگ یک دختر 11 ساله بود که اشتباهی اینجا پست شد. و بعدش هم قبل از اینکه من بفهمم سریع دیلیتش کرده بود!
حالا نه اینکه اگر من میخواستم از کیکی که سیما درست کرده بود و کتابی که الی بهش داده بود بنویسم، خیلی چیز متفاوت تری میشد مثلا..!
آقای همراه اول کله ی سحر sms داده که "بلوتوث دینی بفرستید جایزه بگیرید"
این آدرس را هم فرستاده.
هیچی ندارم بگویم.
پ.ن: کسی بلوتوث دینی ندارد بدهد بفرستم بلکه جایزه گرفتم. با پولش برویم بی ناموسی بازی
موذن زاده ی اردبیلی که اذان می گوید، هوس میکند نماز بخواند با ده تا ناخن لاک زده ی قرمزش
من اما سالهاست نه موذن زاده نه خود خدا، ترغیبم نمیکند برای هیچ مدل دولا راست شدنی
این رو گذاشته م بمونه اینجا محض ثبت در تاریخ و اینها
که بعدنا یادم بیاد مثلا استارت این "دِ دِ تِ" کی خورد
من "دِ" اول ماجرام