میشد عین همه ی صبح های جمعه تو رخت خواب غلتید و چرت زد
اما خیلی کارهای مفید دیگه هم میشد کرد. خواب جمعه که همیشه هست
مثلا میشه صبح زود راه بیفتی بری ساحل با یه اکیپ آدم به شدت پرانرژی زباله روبی کنی
روز زمین پاک هم بهانه بود
پ.ن۱: برای کسب اطلاعات و عکسهای بیشتر رجوع کنید به "کاپوچینو با طعم پاییز" و "فتوبلاگ عبدالحسین رضوانی"
پ.ن۲: اصولا خیلی چیزها از دور دوست داشتنی ترند.
مثلا همین معبد هندوها که تا نری بالای پشت بومش و با چشمای خودت مخروبه ای رو که با شدت بی سلیقگی تمام درحال نابود شدنه (مثلا تعمیر) نبینی باورت نمیشه اینجا یه روزی روزگاری چه ابهتی واسه خودش داشته...
پ.ن۳: جمعه ی دلچسبی بود. صبح پرانرژی و شب کنار ساحل و سیب ترش و کیک شکلاتی خونگی و فال حافظ و دوستانی بهتر از آب روان... (جای همگی سبز)
پ.ن۴: تازه رسیدم خونه. دلم خواب میخواد. بدون استرس، بدون کار، بدون دانشگاه...
پ.ن۵: خدایا قربون عظمتت برم. بعضی وقتا بهت شک میکنم.
بعضی وقتا مث امشب. با این چیدمان ناموزونی که ترتیب داده بودی از آدمها. خودت خوب میفهمی منظورمو...
۱. دیگه نگاه آشنا نمی گیردم. نمیدونم خوبه یا بد
۲. دیروز دو تا کفش خریدم. خوشحالم!
۳. چه حالی میده خسته و درمونده و له و در اوج پوچی باشی، یکی زنگ بزنه که "بیا در شرکت کارت دارم"...
بعد بری ببینی دوست جون تو ماشینش نشسته دستشم زیر داشبورده انگار یه چیزی قایم کرده.
چشاتو ببندی و وقتی باز میکنی ببینی اون محموله ی زیر داشبورد یه بسته آدامس خرسیه که دوست جون محترم خلاقیت به خرج داده و برات کادو خریده!
پشت بندش یه جیغ بنفش وسط کوچه و نگاههای هاج و واج کارگرهای ساختمون نیمه کاره ی روبرویی..!
الان یه هفته ست شب و روزهام طعم آدامس خرسی میده!
تو یه روز ابری پیداش کردم
تو یه روز آفتابی گمش کردم
نمیدونم الان باید از روزهای ابری بدم بیاد یا آفتابی؟
این آقا و این آقا از من دعوت کردن تو بازی جدید بلاگستان شرکت کنم.
قرار بر اینه که بگیم چی بودیم و چی شدیم و چی خواهیم شد؟
چی بودم:
یک انسان ذاتا خود کم بین. با اعتماد به نفس پایین. "تنبلی که آرزوهای بزرگی دارد."
فوق العاده خیالباف و تنبل. بعضی وقتها باورم میشد اگه بشینم یه گوشه و خیالبافی کنم واقعا به همه ی آرزوهام میرسم! ظاهر خونسرد و باطن پر از نگرانی و استرس. خودآزار
اگه بخوام ادامه بدم بیشتر خودزنیه تا بازی وبلاگی!
چی شدم:
اعتماد به نفسم هنوز کف پامه، ولی کلا از قبل بهتر شده
یاد گرفتم تو واقعیت رویاهامو بسازم نه تو فکر و خیالم. البته فعلا فقط یاد گرفتم! خیالپردازی بخشی از زندگی آدمه نه همه ش.
فیضی میگه اختلالات روانی دارم، ولی ندارم. من فقط نمیدونم به کیا باید چقد روی خوش نشون بدم.
چی خواهم شد:
من بالاخره لیسانسمو از این دانشگاه میگیرم! حالا می بینیییییید!
بالاخره گلخونه مو راه میندازم
دختر خوبی میشم
هی تند تند دلم واسه این و اون تنگ نمیشه
پولدار میشم
از این دختره عکاسی یاد میگیرم
بچه دار میشم تا شبا واسش قصه بگم
اعتیادم به خیلی چیزا و خیلی آدما رو ترک میکنم (سعی میکنم ترک کنم)
یاد میگیرم خودمو هم دوست داشته باشم
قوه تخلیمو یه جا خالی میکنم که به درد خودم و بقیه هم بخوره
بالاخره یه فیلمنامه ی درست و حسابی میتونم بنویسم
آشپزی یاد می گیرم
یه روز بالاخره همه ی عکسامو از در و دیوار اتاقم جمع میکنم که الکی انگ نزنن بهم "خودشیفته فراهانی" (خودشکن آیینه شکستن خطاست!)
وقتی خیلی محترمانه ازم میخوان راجع به برنامه های زندگیم حرف بزنم جوگیر نمیشم برم بالای منبر پایین هم نیام!
پ.ن: تو قرعه کشی بانک ملی حتما باید یه ماشین برنده شم.
دلت که بگیرد،
دلتنگی ات می چسبد به طاق آسمان.
جلویش را که نگیرند،
می رود تا بی نهایت.
مثل وقتهایی که زیادی خوشحالی
و هرچه بیشتر جیغ بکشی از خوشی،
خوشحالی ات بیشتر کش می آید...
پ.ن: امروز سر کلاس اصلاح و بذرگیری گل و سبزی، چسبیدم به طاق آسمان...
داری خیابونهای دراز و کشدار 16 فروردین بندرعباس رو متر میکنی و به صحبتای کسل کننده ی همکارت گوش میدی
راجع به اینکه جامعه رو فساد گرفته و دختر پسرها چقد پرده دریده شدن..
و هی الکی سر تکون میدی که یعنی مثلا آره همینجوره که تو میگی؛ یهو برق یه نگاه آشنا میگیردت. یه قیافه ی آشنا میبینی و میبیندت...
دست و پاتو گم میکنی و صدای همکارت تو گوشت زنگ میزنه که: صدی، صدی، صدی، چت شد؟
و پشت بندش اکوی صدای کشدار و ترسناک سیما و پری سا و ساناز و محمدرضا و همه و همه و همه که باهم میگن: صدی؟ چت شد؟
فلش بک به یک ماه قبل
فیضی لم داده پشت میزش و نگاه نافذشو دوخته به دستات و چشمات، که اگه بخوای دروغ بگی و استرسی بشی فوری مچتو بگیره.
انگشتاشم قفل کرده تو هم (مث اون روزی که گفتی دستتو بده به من، من انگشتامو قفل کردم تو انگشتات، خندیدی) میگه "تو سلامت روانی نداری،
حالا تا خود صبح بشین از احساسات دخترانه و مادرانه ت واسم حرف بزن و وانمود کن که یهویی همشون بیدار شدن..."
ازت گذشتم و انگار کسی هنوز توی گوشم صدا میزد "صدی"... و فیضی با اون لهجه ی مسخره ش میگفت: "تو سلامت روانی نداری" و همکارم غر میزد که: "حواست کجاست؟"
شک دارم امروز خدا تنهایی همچین کابوس مزخرفی رو میزانسن بندی کرده واسم
یکی بهش کمک کرده
مدیر عامل محترم1: شما دیگه شورشو درآوردی خانوم. من تا حالا کارمندی به بی نظمی شما ندیدم. لطفا از فردا دیگه زحمت نکشید بیاین سر کار
من: من که جیک جیک میکنم برات، تخمه کوچیک میکنم برات، بذارم برم؟!
مدیر عامل محترم: برو سر کارت..!
پ.ن: هیچ هم جنبه ی خودشیرینی و پاچه خواری نداشت. ایشون کلا آدم محترمی هستند!
دوست خوب یعنی چیزی شبیه تو
دلخوشی یعنی بستنی قیفی سر میدان یادبود
لبخند یعنی برق نگاهت، و شیطنت چشمهایت، وقتی لبهایت می خندد
و مهربانی یعنی دستهایت که به اندازه ی آغوش خدا باز می شود وقتی باد می خورد توی پیشانی ام و موهایم
به خدا
به جان خدا!
من هم آدمم گاهی اوقات
دلم دوستهای خوب خوب میخواهد
دلم یک کمی، فقط یک کمی دلخوشی میخواهد
یک کوچولو لبخند، یک کوچولوترش مهربانی
به خدا
به جان خدا
پ.ن:خداحافظ همگی
بیخودی خندیدیم، که بگوییم دلی خوش داریم
بیخودی حرف زدیم، که بگوییم زبان هم داریم
ما به هر دیواری آینه بخشیدیم، که تصور بکنیم یک نفر با ما هست
انگار دست کم ده سال دیر به دنیا آمده ام گاهی اوقات
مثل وقتهایی که شبیه هیچ کدام از همسن و سالهایم نیستم
به جایش تا دلت بخواهد شبیه دوستهای ده سال بزرگتر از خودم
با همان دغدغه ها و دلمشغولی ها
پز نمیدهم اسمش را بگذارم تجربه
به پیری زودرس شبیه تر است
۱. من هنوز توجیه نشدم ما الان تو سال ۸۷یم یا ۸۸؟!
۲. خدایا یه کاری کن من تو قرعه کشی بانک ملی ماشین ببرم
اگه بردم ایمان میارم :|
خوبی ها و بدی هایش را که کنار هم بگذارم فقط یک نتیجه می شود گرفت: عین همه ی سالها
آن ۲۱ سال و ۴ ماه و ۱۰ روزی که گذشت. خوب، بد، زشت
خوب یعنی: مثلا من پارسال این موقع بهشب را نمیشناختم. و خیلی آدمهای نازنین دیگر را
بد یعنی: آدمهایی شبیه موجودات فضایی که یک لب دارند و هیچ گوشی برای شنیدنت
زشت یعنی: اینقدر آدمها آنتی احساس شوند و موج منفی از خود ساطع کنند که یک روزی یک روانشناسی پیدا بشود ضرب العجل تعیین کند
که خودت را بیشتر از بقیه دوست داشته باشی. زشت یعنی پارک بانوان.
زشت یعنی دخترهای سیگاری افسرده که باد توی موهایشان وول میخورد و فرت فرت سیگار میکشند.
اما قشنگی هایش خوشمزه تر بود.
خواهر و برادرت را که بعد از چند ماه میبینی آنقدر حس خوب دارد
که می چربد به تمام زشتیهای یک سال دراز کشدار کبیسه..
قشنگ یعنی پری سا. یعنی یک عالمه حس خوب
قرار شده بود روز آخری هفت سین بندازیم تو شرکت
با: "سدیم، سولفات سدیم، سولفوریک اسید، سیتریک اسید، سنگ، سیلیکون، سولفور"
پیشنهادش از خودم بود ولی موقع عمل کردن جیم زدم اومدم خونه
نفهمیدم آخر کسی هفت سین انداخت یا نه
۱. از رفتنت دهان همه باز...
انگار که گفته بودند: پرواز!
پر واز!
۲. نه چندان بزرگم
که کوچک بیابم خود را
نه آنقدر کوچک
که خود را بزرگ...
گریز از میانمایگی
آرزویی بزرگ است؟
۳. من
سالهای سال مردم
تا اینکه یک دم زندگی کردم
تو می توانی
یک ذره
یک مثقال
مثل من بمیری؟
۴. گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم
دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟
آمدم یک دم مهمان دل خود باشم
ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا؟