دنیا که سهل است

بهشت خدا را هم بی تو نمیخواهم

به تنهایی اش نمی ارزد...

ـ تو بیشتر از اینکه یه هنرمند باشی حرافی

ـ یه حراف خسته کننده که داره با هنرمندی لج تو رو درمیاره!

آبدارچی جایی که توش کار میکنم تنها کسیه که خانوم مهندس صدام میکنه 

دوسش دارم!

دانیال کانال تلویزیون را عوض کردوزیر لب گفت: "اگه زنی در کار نباشه، عشقی هم در کار نیست. شکسپیر و حافظ و رومئو و ژولیت و شیرین و فرهاد ول معطلند. اگه روزی زن ها بخواند از اینجا برند، تقریباً همه ی ادبیات و سینما و هنر رو باید با خودشون ببرند. اما اگه قرار باشه مردها برند چی؟

اگه قرار باشه مردها از این دنیا گورشون رو گم کنند و برند، بهت قول می دم که هر چی جنگ ، کشتار،  کثافت کاری های دیگه ست رو با خودشون می برند. دنیا عینهو گوشت خرگوش می مونه. نصف حلال، نصف حرام. زن نصفه ی حلال دنیاست. هر چی کثافت کاری و گندکاری هست توی مردهاست. هرکی قبول نداره ورداره آمار رو بخونه. تاریخ رو بخونه. تلویزیون تماشا کنه."

استخوان خوک و دست های جذامی / مصطفی مستور / نشر چشمه

بدترین اتفاق دنیا اینه که یه صبح جمعه ی کسل کننده بفهمی به خودت خیانت کردی

از پشت به خودت خنجر زدی

و به طرز ناجوانمردانه ای از رو جنازه ی زخمی روحت رد شدی و گفتی: "ببخشید"

۲. من از دار دنیا چند تا دوست خوب دارم که به انگشتهای یک دستم هم نمیرسن تعدادشون

۳. خسته م

۴. لعنت به صبح جمعه


پ.ن: وقتی تو نباشی دیگر چه فرقی میکند که او بیاید یا نیاید؟

the DOOR in the FLOOR

نویسنده ی خیلی روشنفکر که باشی وقتی از رابطه ی یه پسر 17 ساله با همسرت باخبر میشی،

باید بشینی کنار دست پسره با خونسردی، جوری که انگار داری راجع به باغچه ی جدید خونه ت حرف میزنی بهش بگی:

_ خوشحالم که با همسرم مراوده داری. اون واقعا غمگین بود. از اینکه دوباره میخنده خوشحالم.1

پ.ن1: the DOOR in the FLOOR

و این عشقهای رخت خوابی

_ تو خواب منو بیشتر دوس داری یا تو بیداری؟

_ تو رخت خواب!

دریای من! 

این _پرخروش به دریا رسیده را_ دریا ندیده را

آرام آرام آرامش کن...

کاش خاطره ها هم Shift+Delete میشدن

تا حالا شده با کلی ذوق و شوق واسه دوست جونت یه چیز مهم رو تعریف کنی

بعد وسط حرفات صدای خرپف کردنش از اون ور خط بیاد؟!

پ.ن: از خستگی، خوابش برد! (و چقدر صدای نفس کشیدنهاش نزدیک بود.. انگار بیخ گوشم بود.)

Damn Valentine

  

وقتی به شروع و چگونگی وقوعش فکر می کنم، بنظرم همه چیز گیج و پیچیده می آید! اما ظاهرا این گیجی چندان هم عجیب ودور از انتظار نیست،چون عبارت "ضربه فرهنگی" را چنین تعریف کرده اند: "تغییراتی در فرهنگ که موجب به وجود آمدن گیجی، سردرگمی و هیجان می شود."این ضربه چنان نرم و آهسته بر پیکر ملت ما فرود آمد که جز گیجی و بی هویتی پی آمد آن چیزی نبود!!  

اطلاع داشتن از فرهنگ‌های سایر ملل و مرعوب شدن در برابر آن فرهنگ ها، دو مقوله کاملا جداست.با مرعوب شدن در برابر فرهنگ و آداب و رسوم دیگران، بی اینکه ریشه در خاک، فرهنگ و تاریخ ما داشته باشد، اگر هم به جایی برسیم، جایی ست که دیگران پیش از ما رسیده و جا خوش کرده اند!  

برای اینکه ملتی در تفکر عقیم شود، باید هویت فرهنگی تاریخی را از او گرفت..

من در این تاریکی 

فکر یک بره ی روشن هستم 

که بیاید علف خستگی ام را بچرد

خسته ام 

خسته ی کارهای نکرده 

درسهای نخوانده 

راههای نرفته

آخرش نفهمیدم شبها توی خواب چی میگم که صبح همه چپ چپ نگاهم میکنند.

اینجا همه چشمهایشان چپ است و نگاههایشان چپ چپ...

اینجا دلی تنگ است...

با فونت درشت قرمز Bold

_ خر

_ خوشوقتم منم صدیقه م

یک آدم برای روزهای بارانی،

_ من از راه بنفشه به آهو خواهم رسید.

و دعا خواهم کرد.

و باران خواهد آمد.

و خیلی چیزها، خیلی چیزها..!

_ من نه بنفشه میخوام نه آهو نه باران. من خیلی چیزها میخوام!

_ خنگی دیگه. نمیدونی چی میخوای

_  تو که دعای باران می خواندی،  

سهراب خیلی پیش ترها گفته بود: "زیر باران باید با زن خوابید."

من به همان قدم زدن با فاصله ی شرعی هم قانعم...

میای پیشم؟

تنهایی ازم میترسه :|

دنیای وارونه ی وارونه

اینجا احتماع بیش از یک نفر مشکوک است 

خیابانی که یک سرش به دریا و سر دیگرش به ناکجاآباد منتهی شود مشکوک تر 

اینجا باید مد روز بپوشی ماتیک قرمز بزنی  

و توی بوتیکهای مرکز خریدهای سرپوشیده چرخ بزنی تا نرمال به نظر بیایی

سه تفنگدار آپدیت شد...

زمستون سردشه

بیا بغلش کنیم

من مردی را دیدم که دلش به حال تاریکی 

دلش به حال سرما 

دلش به حال باران 

و دلش به حال آدمها می سوخت 

اما دلش برای گنجشک خیس  سرمازده نه...

ب ا ر ا ن

حسابی بارید 

غبار را از دل زمین و شاید کینه را از دل من شست 

اصلا به غروب دلگیر جمعه نمی مانست...

  

فروغ تعبیر وارونگی زنانگی هایم بود...

یکی بود یکی نبود

یه دختره بود. 18 سال یه پسری رو دوست داشت. واسه دل خودش دوستش داشت نه واسه اینکه به دستش بیاره.

پسره یه جوری که نباید بفهمه، فهمید. یک سال گذشت و دختره نم پس نداد. پسره صبرش تموم شد واسه دختره اعتراف کرد میدونه دختره دوستش داره. دختره ناراحت شد.

از رو غرور نبود اما یه چیزی تو دلش وول میخورد که نتونست از اون شب به بعد پسره رو مثل قبل بخواد. پسره همون شب واسش تموم شد.

دختره فکر میکرد ناگفتنیهای آدم که گفته بشه خیلی سخته طرفین رو ارضا کنی. دستت رو شده دیگه. کلی باید انرژی بذاری واسه طرف.

یه شب که تا صبح پابه پای پسره خیابونای شهرشو متر کرد و حتی بوی خوشمزه ی شرجی اولین روزهای بهار هم اونقد احساساتشو قلقلک نداد که با پسره نرم باشه، فهمید پسره خیلی وقته واسش تموم شده...

آخه دختره دلش یه جا دیگه سریده بود. قصه ی ما به سر رسید. کلاغه به خونه ش نرسید.


پ.ن: از پایانهای ترسناک خوشم نمیاد.

ببار ای ابر

وقتی برای من نمیباره، چه فرقی میکنه که بباره یا نباره

۱. فاحشه ها عجب دل گنده ای دارند. چطور میشه شبی با یک نفر خوابید و عاشق هیچ کدامشون نشد؟

۲. احساسات آدم که به ابتذال بیان کردنش آلوده بشه همه چی بکارتشو از دست میده. روز به روز بچه تر میشی. با رفتارهای ضد و نقیض یه دختربچه ی 14 ساله

میدونی من بکارت روحیمو کی از دست دادم؟  

یکی از آخرین روزهای اولین ماه بهار. 21 فروردین 87  

روی نیمکت روبه خیابون پارک صفا ساعت 22:30  

(که بعدها شاکی شدی این نیمکته قبلا صندلیاش بهم چسبیده بود چرا الان جدا شده...)

همه چی ساده شروع شد.. تو مسیر یه خیابون

آخرشم همون دکتر پدرسوخته تو رو از من گرفت ..

همه چی ساده تموم شد. به سادگی شروع شدنش نه.. ولی تموم شد...