چرا هر وقت از چیزی ناراحت یا عصبانی می شوی وبلاگت را اینطوری می کنی؟ این وبلاگ با این صفحه بنفش و اون دخترک بالای صفحه گناه دارند بابا. دست مموش و پوران را بگیر برو کنار ساحل قدم بزن یه نفس عمیق بکش بعد هم خودت را یک لیوان بزرگ آب انار مهمان کن و همه چیزهای آزار دهنده را بریز توی یه کیسه زباله و پرتش کن توی زباله دانی خاطرات بد. راستی آدمس خرسی و لواشک هم بخور و از ته دل بخند. تنها کسی که توی این دنیا تو رو کاملا می شناسه خودت هستی خودت دست خودت رو بگیر.
قرقی سیگارش را که گیراند، دود اولین پکش را پاشید روی هوا. نگاهش افتاد روی کتابی که دستم بود. نگران شدم. نمیخواستم بداند من هنوز کتابهای فلسفی میخوانم. پک دوم را محکمتر زد. و بعد مثل پدری که میخواهد آخرین و مهمترین نصیحتش را بکند، گفت: کوه. گفتم: بله؟ گفت: کوه. بدون اینکه بخندد، چهرهاش باز شد. گفتم: کوه؟ گفت: بله، کوه. چند لحظه منتظر شدم که شاید توضیحی بدهد. فایدهای نداشت. گفتم: جواب من؟ مردد بود که یک پک دیگر هم بزند یا خودش را از شرّ سیگار خلاص کند. سیگار را میان لبهای سیاه و خشکش گذاشت. منتظر ماندم. باز چیزی نگفت. از روی صندلی بلند شد و دو لیوان چای ریخت. بین راه گفت: برو کوه. ول کن. برو بیرون از شهر، برو سینما، برو... نمیدونم هر جا که دوست داری. فقط برو. چیزی نگفتم. منتظر شدم که چای را بده دستم. گذاشت روی میزی که اقلا یک متر از من فاصله داشت. از قند هم خبری نبود. گفتم: پس راهحل شما اینه؟ گفت: تو راه بهتری سراغ داری. خواستم بگویم آره، ولی در یک لحظه، هفت سال از جلو چشمم گذشت. گفتم: بندر که کوه نداره. گفت: مهم نیست. مهم نیست؟ این هم شد جواب؟ خود کوه، نخود سیاه است. حالا هم میگوید مهم نیست که قم کوه ندارد. گفتم: شما خودتان کوه میرید؟ گفت: نه. رسما داشتم عصبانی میشدم. جواب سربالا هم حدی دارد. گفتم: چطوره همین الان برم؟ گفت: چی خیال کردی بچه؟ دو هزار سال، چه میدونم شاید هم بیستهزارسال، عقل این مردم رو خوردند، یه آب هم روش. تو یه الفبچه دنکیشوت خونت بالا رفته یا فیلم رابینهود دیدی؟ چند روز آمدی اینجا، میخای چنگ در چنگ دنیایی بیندازی که صد نسل قبل از تو روش گلکاری کردند. برو پی کارت. معلوم نبود چای رو میخوره یا باهش عشقبازی میکنه. خیلی قشنگ چای میخورد. حالا دیگه فهمیده بودم برو کوه یعنی چی. اما چرا آدمی مثل او بریده؟ - رفتی کوه، یه سنگ عجیب پیدا کن باهش حرف بزن... ولی خب این هم شاید پیشنهاد خوبی نباشه. چون نصف راه رو دنبال سنگ خواهی بود، نصف دیگهاش رو دنبال اینکه بهش چی بگی. چایت سرد نشه. هر سنگی رو که ازش خوشت اومد بردار. بگیر جلو چشمت و بهش بگو: ای سنگ عزیز، من کی میمیرم؟ بعد سنگ رو به گوشت نزدیک کن. میگه: تو همین الان هم مردی بدبخت. بپرس من کی به دنیا میام. تو روزی به دنیا میای که هفت سال دنبال این نباشی که کی چی گفت و من باید در جوابش چی بگم. گفته که گفته. به تو چه! آهان! مسئولیت؟ ای بیچاره! من روزی قرقی بودم. از بس اینور و اونور پریدم اینطور سنگ شدم. حالا که زمین افتادم میفهمم که بابا من قرقی بودم نه مسئول آسمان. وقتی من قرقی بودم آسمان قشنگتر بود یا الان که سنگم؟ خواستم بگویم میفهمم که گفت: چایت رو بخور. خوردم. تا اون روز نمیدانستم چای بدون قند اینقدر خوشمزه است.
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
نمیدانم میتوانید تصور کنید یا نه ،دیشب فقط و فقط دلم میخواست شما مینوشتید،هرچیزی...
دلم نمیخواست تائید میکردم این کامنت رو
دلم میخواست خودخواهانه برای خودم نگه می داشتمش
کدوم آهنگ رو می گی؟؟؟؟!!!!
ساز
نه آهنگ
بشکن دل بینواى ما را اى عشق
اگه نکستیش بده خودم برات میشکنمش
سلام...
Ama Man Fek mikonam Dele To az Ayeeneham Saftarast
این ساز بنوازد . بی کوک هم بنوازد عیبی ندارد ...
زده داغون کرده میگه شکسته اش ...
چی شده؟صدی خوبی؟چرا اینجا اینجوریه؟کی این کارو کرد؟
...؟
...؟
.
.
کدوم ساز شکسته؟
کی شکستتش؟
اهنگ چیه؟
توکی هستی؟
چرا هر وقت از چیزی ناراحت یا عصبانی می شوی وبلاگت را اینطوری می کنی؟ این وبلاگ با این صفحه بنفش و اون دخترک بالای صفحه گناه دارند بابا. دست مموش و پوران را بگیر برو کنار ساحل قدم بزن یه نفس عمیق بکش بعد هم خودت را یک لیوان بزرگ آب انار مهمان کن و همه چیزهای آزار دهنده را بریز توی یه کیسه زباله و پرتش کن توی زباله دانی خاطرات بد. راستی آدمس خرسی و لواشک هم بخور و از ته دل بخند.
تنها کسی که توی این دنیا تو رو کاملا می شناسه خودت هستی خودت دست خودت رو بگیر.
سبکباری سبکبالیست
گریه ی من از خنده غم انگیزتر است !
قافیه رو داشتی
واقعن
میتونستی تایید نکنی چون فقط و فقط مال خودت بود،میخواستم پستش کنم توی صندوق پستی ات ولی خب یکبار نامه دادم جوابی نیامد گفتم شاید نرسیده باشد.
چه حالی میکنیم ما با این دخترک بالای صفحه!
من بی جواب نمیذارم کامنت یا نامه ای رو
اگه بی جواب مونده ببخش
من عاشق این پرنسس کورِ دست پا چلفتی ام
خدا هم همین و میگه!
عجب
درست شد فکر کردم زدی ترکوندی وبو
اینجوری یی خوبه :)
باز خوشابحالتان که سازی دارید هر چند شکسته... ما که بیساز بیسازیم.
قرقی
سیگارش را که گیراند، دود اولین پکش را پاشید روی هوا. نگاهش افتاد روی کتابی که دستم بود. نگران شدم. نمیخواستم بداند من هنوز کتابهای فلسفی میخوانم. پک دوم را محکمتر زد. و بعد مثل پدری که میخواهد آخرین و مهمترین نصیحتش را بکند، گفت: کوه. گفتم: بله؟ گفت: کوه. بدون اینکه بخندد، چهرهاش باز شد. گفتم: کوه؟ گفت: بله، کوه. چند لحظه منتظر شدم که شاید توضیحی بدهد. فایدهای نداشت. گفتم: جواب من؟ مردد بود که یک پک دیگر هم بزند یا خودش را از شرّ سیگار خلاص کند. سیگار را میان لبهای سیاه و خشکش گذاشت. منتظر ماندم. باز چیزی نگفت. از روی صندلی بلند شد و دو لیوان چای ریخت. بین راه گفت: برو کوه. ول کن. برو بیرون از شهر، برو سینما، برو... نمیدونم هر جا که دوست داری. فقط برو. چیزی نگفتم. منتظر شدم که چای را بده دستم. گذاشت روی میزی که اقلا یک متر از من فاصله داشت. از قند هم خبری نبود. گفتم: پس راهحل شما اینه؟ گفت: تو راه بهتری سراغ داری. خواستم بگویم آره، ولی در یک لحظه، هفت سال از جلو چشمم گذشت. گفتم: بندر که کوه نداره. گفت: مهم نیست.
مهم نیست؟ این هم شد جواب؟ خود کوه، نخود سیاه است. حالا هم میگوید مهم نیست که قم کوه ندارد.
گفتم: شما خودتان کوه میرید؟ گفت: نه.
رسما داشتم عصبانی میشدم. جواب سربالا هم حدی دارد.
گفتم: چطوره همین الان برم؟ گفت: چی خیال کردی بچه؟ دو هزار سال، چه میدونم شاید هم بیستهزارسال، عقل این مردم رو خوردند، یه آب هم روش. تو یه الفبچه دنکیشوت خونت بالا رفته یا فیلم رابینهود دیدی؟ چند روز آمدی اینجا، میخای چنگ در چنگ دنیایی بیندازی که صد نسل قبل از تو روش گلکاری کردند. برو پی کارت.
معلوم نبود چای رو میخوره یا باهش عشقبازی میکنه. خیلی قشنگ چای میخورد. حالا دیگه فهمیده بودم برو کوه یعنی چی. اما چرا آدمی مثل او بریده؟
- رفتی کوه، یه سنگ عجیب پیدا کن باهش حرف بزن... ولی خب این هم شاید پیشنهاد خوبی نباشه. چون نصف راه رو دنبال سنگ خواهی بود، نصف دیگهاش رو دنبال اینکه بهش چی بگی. چایت سرد نشه. هر سنگی رو که ازش خوشت اومد بردار. بگیر جلو چشمت و بهش بگو: ای سنگ عزیز، من کی میمیرم؟ بعد سنگ رو به گوشت نزدیک کن. میگه: تو همین الان هم مردی بدبخت. بپرس من کی به دنیا میام. تو روزی به دنیا میای که هفت سال دنبال این نباشی که کی چی گفت و من باید در جوابش چی بگم. گفته که گفته. به تو چه! آهان! مسئولیت؟ ای بیچاره! من روزی قرقی بودم. از بس اینور و اونور پریدم اینطور سنگ شدم. حالا که زمین افتادم میفهمم که بابا من قرقی بودم نه مسئول آسمان. وقتی من قرقی بودم آسمان قشنگتر بود یا الان که سنگم؟
خواستم بگویم میفهمم که گفت: چایت رو بخور. خوردم. تا اون روز نمیدانستم چای بدون قند اینقدر خوشمزه است.