خدا مهربونه

آدم باید یادش برود چقدر زنهای جزیره تنها اند.

و دنبال جواب این سوال نگردد که چرا تمام بچه های امروز عصر پارک را یک مشت بابای تنها و اخمالو و خشن و بداخلاق آورده بودند گردش و با محبت برعکسی شان به زور کتک بچه ی شان را تاب میدادند.

آدم باید همچین مواقعی دل بدهد به آواز "شب اومد و مهتاب اومد، بازم به چشمام خواب اومد. اومد، اومد..."

حالا مهتاب هم توی آسمان نبود، نبود...


پ.ن: "خدا مهربونه" اسم یک ترانه ی شیرازی است که با نای دل می خواند: "شب و اومد و مهتاب اومد، بازم به چشمام خواب اومد. بوی گل و گلاب اومد، اومد، اومد... خدا مهربونه، یار عاشقونه! دل ما جوونه. وای وای وای!"

وگرنه خدا که همیشه مهربان است!


حس می کنم آنقدر مُرده ام که دیگر هیچی قوی ترم نمی کند.

دیشب این موقع ها خواستم دعا کنی امروز خوش بگذرد. یک کم، یک ذره

ممنون از تلاش ات


من فقط یادم بود امروز یکشنبه است، همین

علم غیب نداشتم امروز شاگرد 15 سال پیش بابا غافلگیرش کرده با یک جعبه گنده شیرینی و روی ماه معلم کلاس پنجم 15 سال پیشش را بوسیده درحالیکه من از تقویم بازی، خط خوردن روزهایش را فقط خوب بلدم اما زنده گی کردن توی شان را نه...

اینقدر خجالت کشیدم :(


پ.ن: بابا فقط معلم ادبیات نبود توی این 30 سال. یک چیز عجیب غریب دوست داشتنی پیچیده ای بود. این را من که دخترشم نمی گویم، عجیبی اش را باید حس کنید تا بفهمید.

بهترین اتفاق این وبلاگ، توی سال گذشته، آشنا شدن اتفاقی یکی از شاگردهای دبیرستانی خیلی قدیمی بابا با وبلاگم بود. و پشت بندش قرارمدار و بعد هم دیدن بابا! اینقدر خوشمزه بود این اتفاق.

خدایا 15 سال دیگر ما کجائیم؟