زندگی بدون وبلاگ یک چیز گنده کم داره

جولی و جولیا رو دوتا دوست داشتم.

یکی به خاطر خوش آب و رنگ بودنش، یکی هم به خاطر حس نزدیک درگیری عاطفی قهرمان فیلم با وبلاگ و خواننده های وبلاگش. این هالیوود زیادی تلخ و رئالیسته حتی توی نشون دادن چیزهای خیلی دل خوش کنک. انگار خود "من" اند.

 

جولی (وبلاگ نویس): من به این نتیجه رسیدم که به ازای هر نفری که مینویسه، صدها نفر هستن که نمینویسن. انگار یک عالمه آدم هستن که به من مرتبط اند. یه جورایی به من نیاز دارند. مثلا اگه من ننویسم خیلی ناراحت میشن.

شوهر جولی: احتمالا زهر برمیدارن و سعی میکنن خودشونو بکشن!

 

چند ماه بعد

 

جولی (وبلاگ نویس): حالا جواب خواننده های وبلاگمو چی بدم؟

شوهر جولی: اونا نمیمیرن که! هرجور هست زنده میمونن. و وقتی این وبلاگ مسخره تموم شه، که من شدیدا مشتاقم که هرچه زودتر تموم شه، خواننده هات به هر نحوی شده به زندگیشون ادامه میدن.

جولی (وبلاگ نویس): و من نمیدم، منظورت اینه؟

شوهر جولی: نظری ندارم. منظورم اینه که چه اتفاقی میفته اگه تو دیگه مرکز جهان نباشی؟

جولی (وبلاگ نویس): من بالاخره تو این دنیا با یه چیزی انس گرفتم. شاید یه ذره خودشیفته شدم.

شوهر جولی: یک ذره؟!!! از 1 تا 10 چند تا؟

جولی (وبلاگ نویس): خیله خوب قبول.. 9.3! ولی فکر میکنی وبلاگ برای چیه؟ هر روز و هر روز در مورد منه.

شوهر جولی: احمقانه ست. همش پره از چیزایی که اسمشو گذاشتی "شکست". ولی اونا حس شکست ندارند. حس اینو دارن که انگار من دارم با یه آدم کاملا خودشیفته زندگی میکنم. که این نوشته ها رو برای یک مشت آدم ناشناس مینویسه. ولی توی زندگی واقعی اصلا این ماجراجوئی وجود نداره. و این مزخرف ترین حس دنیاست.

 

قطعا من هنوز اینقد به پوچی نرسیدم که درگیری عاطفی پیدا کرده باشم با وبلاگم، یا خواننده هایی که 90 درصدشون آدمهای اکیپ های فرهنگی هنری اند که توی یک شهر بودن و در دسترس بودن و علایق مشترکمون ما رو بهم لینک داده، نه هذیان گونه هایی که وبلاگ من بودن. نه حتی خودم، به عنوان یک انسان.

من هرگز انگیزه ی جولی، ماجراجوئی خورشیدخانوم، حس نوستالژیک لانگ شات، مینیمالهای استامینوفن، اروتیک نوشت های مطرود رو نداشتم. دنیای من کوچیکه. از این سر اتاقم شروع میشه، تا اون سر اتاقم. همه ی این بنفش کمرنگ توی همین اتاق 6 در 4 دفن شد. که هنوز پرده ی آبی گل من گلیش رو که کنار بزنی، جزیره ی هرمز با تمام چراغهای کمرنگش پیداست.

و من زنده م هنوز، با خودشیفتگی بی حد و مرزی که این بار با احدالناسی share نخواهد شد. بدون اینکه کسی زهر خورده باشه از غم دوری یک صفحه ی بنفش کمرنگ.



آی آدما

زندگی بدون وبلاگ یک چیز گنده کم داره