درد... سروده ی بنیامین جوادی

سهم ما از زندگی داغ دل مادر نبود

گریه ی بابا دلیلش، گاز اشک آور نبود

بر سر آزادگی یک مشت خاکستر نشست

رد یک باتوم تشنه، بر لب خواهر نشست

از دل سبز زمین مردانگی فواره زد

غیرت زا بی غیرتی ها بر رگش قداره زد

دشنه ی نیرنگتان با نام دین سر می برد

آسمان از جورتان پیراهن از تن می درد

سینه هامان آشنا با حرف ساطور و تفنگ

حرمت آیینه هامان خسته از کابوس سنگ

طرح خون بر بالش خواب کبوترهای ناز

لاله ها با یادشان اِستاده در حال نماز

نیست با آهوی چشمی وحشت از دندان گرگ

ضجه های مردمم را قصه کن مادربزرگ!

ظلم ظحاکان به ما حس شهادت می دهد

کوچه را با جوی خون مردم عادت می دهد

در دلم خورشید و در دستم قلم، مسلخ کجاست؟

غسل تعمیدم دهید این شور من بی انتهاست

قبل مردن با خلیج فارس پیوندم دهید

جرعه ای از آتش قلب دماوندم دهید

گرچه جسم مردمم افتاده ناحق بر زمین

روحشان آزاده ی آزاده شد زیر پوتین...


شاعر: بنیامین جوادی

لینک در بالاترین