مینویسم غرغر بلند، بخوان داستان کوتاه!

چه زود بزرگ شدیم جفتمان

چه زود قد کشیدم، شدم همقد چادر مشکی مامان دوزم که کنار گذاشته بود برای همچین روزی شاید.
ریز خندیدم که: "ببین چه بزرگ شدم!"
درشت اخم کردی که: "جدیم، جدی باش."
عین همه ی وقتهایی که انگار قرار است بی مقدمه خبر بدی بدهند ته دلم خالی شد.
بحث عوض کردم که: "این هزارراهها به کجا میروند؟ بیا مسابقه. هرکس تا آنجا که چشم سرش دید تعقیبشان کند."
درشت تر اخم کردی که: "خودت را نزن به آن راه."
یکی یک کاسه آب ریخت توی دلم انگار. وا رفتم: "جر نزن، قرار ما این نبود."
چه بیرحم شدی یکهو: "کدام قرار؟!"
_ "قرار چشمهایت. مگر همه ی قول و قرارهای دنیا زبانی است؟ مگر دلی که گیر است با سنجاق وصل است که قفلش را بشود باز کرد و رهایش کرد؟"
نگاهت را گرفتی از چشمانم: "سفسطه نکن. من نخواستم. تو پیش آمدی."
_ "زبانت نخواست. دلت؟ نگاهت؟ دستانت؟"
_ "من هیچ وقت نخواستم. تو عین قربانی باتلاقی که توهم خودت بود هی دست و پا زدی تا چشم باز کردیم دیدیم اینجاییم. رودرروی هم، نه کنار هم. تو هرگز پیش نیامدی، تو فرو رفتی"
_ "بیا دیوانگیمان را بکنیم. ول کن این حرفهای صد تا یه غاز خاله خانباجی ها را. اصلا قبول.  به جان نگاهت قسم. بیا عاشق نباشیم اما لااقل عشق بورزیم."
اصلا آن خنده ات را دوست نداشتم. که خش دار و عصبی بود و لابلایش شنیدم که زبانت گفت: "برو..."
آن اولها خودت گفته بودی: "آنجا که دیگر نمیتوان عشق ورزید، باید آن را گذاشت و گذشت.."
من نه گسستم نه رمیدم، نه گذاشتم و نه گذشتم. بعضی وقتها باید رفت و از خود گذشت. تنها نقطه ی مشترک عاشقیمان شاید همین بود. من از "خودم" گذشتم و تو هم از "من". بگذار کمی دلخوش باشم که حتی رفتنم هم خواسته ی دلت بود. که آخرین خواسته ی دلت را هم گفتم "چشم!" هرچند پای دلم رفتنی نبود...
سالهاست پای پیاده این جاده را هی میروم تا برسم به "بی تو". ببینم "بی تو بودن" چه شکلی است. همان جاده ای که قسمت نشد "باهم" در آن قدم بزنیم...