بزرگ شدم.. به چه قیمتی؟

بچه تر که بودم (دبیرستانی منظورمه) عشقم شریعتی بود و آدمهای قلمبه سلمبه ی هم جنسش. یادمه سوم دبیرستان بودم یه پوستر پاره از شریعتی کف کلاس پیدا کردم ورش داشتم با چه شوق و ذوقی بردم خونه گذاشتم بهترین جای خونه که سراغ داشتم.. (هنوزم هست)

سهراب و نیما رو تو ۱۰-۱۲ سالگیم شناخته بودم (به خاطر شغل بابام که بهترین شغل دنیاست. بابام هنوز دبیر ادبیاته) فروغ رو تو ۱۴-۱۵ سالگیم.. اونم به خاطر یاغی بودن فروغ بود که هیچ وقت تو خونه اثری ازش نبود. شاملو و مشیری و مصدق رو بعدترها شناختم حول و حوش ۱۶-۱۷ سالگیم. و با تمام وجود دیوونه ی عاشقانه ها و عارفانه ها و کویریات شریعتی بودم.   

شعر میگفتم داستان مینوشتم صبحهای چهارشنبه و پنج شنبه ی پاییزی عمدا از سرویس مدرسه جا می موندم و راه خونه تا مدرسه رو میکردم یک ساعت بس که دلم نمیخواست خیابونا تموم شه. گردی زمین رو دوست داشتم که هرچی بری آخرش برسی سر جای اولت و تمومی نداشته باشه. هر چرندی گوش نمیکردم هر فیلمی نمیدیدم با هر کسی حشر و نشر نداشتم. 

.................................................................................................................... 

الان چی شدم؟ 

حتی از پس کتابهایی که درست یک سال پیش خریدم و هنوز لاشو باز نکردم برنمیام. 

حوصله ی دو خط شعر و یه مینیمال خوندنو هم ندارم چه برسه به شعر گفتن و داستان نوشتن. کتابخونه پر شده از کتابهای خاک خورده ی نخونده 

حاضرم کلی پول بدم واسه یه مشت فیلم مزخرف دسته چندی هالیوودی. هر آهنگ کوچه بازاری چرندی که دستم برسه گوش میدم بس که حوصله ندارم بگردم دنبال موسیقی خوب. کفش پاشنه بلند میپوشم و پیاده روی واسم یه رویا شده. پاییز دیگه بوی خاصی نداره. نهایتش حول و حوش روز تولدم شاید یه کم هوایی شم اما دیگه هیچی مث سابق نیست.  

و این یعنی: 

بزرگ شده م