جدیدا کمتر تعجب میکنم.

دیشب اما واقعا تعجب کردم وقتی فهمیدم پسرداییم قراره به زودی نامزد کنه

همین چند وقت پیش ها بود که دوتایی شام میخوردیم. میخواست تو موبایلم سرک بکشه.

گوشیمو از دستم قاپید، عکس العمل نشون دادم نوشابه ها ریخت رو پیتزاها،

سسها ریخت رو میز و تمام غذای من با جاش کف رستوران پخش شد.

آدم که نشده بودیم من جیغ میزدم اون بیشتر ریخت و پاش میکرد.

آخرش هیچی تو گوشیم پیدا نکرد، منم نتونستم گوشیمو از دستش بگیرم.

من بودم و اون و غذاهایی که به فجیع ترین شکل ممکن کف زمین پخش شده بود

و مردمی که هاج و واج نگاهمون میکردن.

هه

چه زود بزرگ شدیم!